در حال دریافت تصویر  ...
نام احسان طالبی
محل تولد تاکستان - فارسجین


در حال دریافت تصویر  ...
نام عین علی آموزگار بهمیری
محل تولد قزوین - سلطان آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد حسن جهانگیرزاده
محل تولد هشترود


در حال دریافت تصویر  ...
نام عبدالله مرادی
محل تولد قزوین - جنت آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید جلال موسوی
محل تولد بوئین زهرا - شال


در حال دریافت تصویر  ...
نام ابراهیم عسگری
محل تولد قزوین - حصار


در حال دریافت تصویر  ...
نام جلال جلیلی فرد
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد بندرچی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی میوه چین
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام منوچهر جمشیدی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد تقی خلفی
محل تولد تاکستان - فارسجین


در حال دریافت تصویر  ...
نام امیر عسگری
محل شهادت اسلام آبادغرب


در حال دریافت تصویر  ...
نام مهدی منجم
محل شهادت قصرشیرین


در حال دریافت تصویر  ...
نام جعفر پاو
محل شهادت سرپل ذهاب


در حال دریافت تصویر  ...
نام عیسی بیگدلی
محل شهادت بانه



یک خاطره شهید  نصرالله هادی زاده صفاری


«سوپر مارکت» عراقی‌ها!

مهدی کیامیری: از شب قبل، عملیات «بدر» آغاز شده بود. بچه‌ها واقعاً از جان مایه گذاشته بودند. امروز هم از صبح تا بعدازظهر پاتک دشمن ادامه داشت و شلیک گلوله‌های تانک آن‌ها برای یک لحظه هم قطع نمی‌شد. تعدادی از بچه‌ها شهید و مجروح شده بودند. در فکر درگیری بودم، که دیدم تانک‌های دشمن، یکی پس از دیگری منفجر می‌شوند! با انفجار چندین تانک، بقیه‌ی تانک‌ها مجبور به فرار شدند. از لابه‌لای دود و آتش، به میانه‌ی میدان نگاه کردم. «اکبری رضایی» را دیدم که با قامتی بلند، دلاورانه «آرپی‌جی» را روی دوشش گذاشته و در میان تانک‌های دشمن، به این سو و آن سو می‌دَوَد و از پهلو و از پشت، آن‌ها را شکار می‌کند. بعد از فرار تانک‌ها، به سنگر «اکبری» رفتم. دیدم آرام نشسته است. صورتش را گرد و غبار پوشانده بود. با دیدنم لبخندی زد و با دست اشاره کرد که پهلویش بنشینم. فوراً نشستم. در همین حال، «محسن برکابی» آمد و گفت: «اکبری! مهمات نداریم ... تلفات زیاد است ... «حجت‌» هم سرش قطع شده ... چه کار کنم؟» «اکبری» لبخندی زد و گفت: «امروز «عاشورا»ست … برو که نوبت تو هم می‌رسد!» «محسن» راهی شد؛ بدون این که حرفی برای گفتن داشته باشد. از «اکبری» خداحافظی کردم. بین راه، بسیجی دلاور «صفاری» را دیدم. آن‌قدر گلوله‌ی «آرپی‌جی» زده بود که به سختی صدایم را می‌شنید؛ اما با دیدنم لبخندی زد و گفت: «بیا جلو.» جلو رفتم. دستش را توی جیبش کرد و چند عدد شکلات ـ که از «سوپرمارکت» عراقی‌ها (!) خریده بود ـ به من داد. خداحافظی کردم و به سمت بالا رفتم. همراه «مرتضی» و «سید محسن» مشغول دیده‌بانی آرایش تانک‌های دشمن بودم، که متوجه شدم، صورتم داغ شد. به کنار دستم نگاه کردم. «محسن» را ندیدم. به پشت سر برگشتم. دیدم گلوله‌ی تانک، سر «محسن» را برده و خون گرم اوست که به صورتم پاشیده شده است.