پدر شهید: «گنجعلی» عاشق جبهه و جنگ بود و از این که همهی دوستانش به جبهه رفته بودند و او نرفته بود، خیلی ناراحت بود. حتی به مدت دو هفته مریض شد و ما او را پیش هر دکتری میبردیم، میگفتند: «هیچ ناراحتی ندارد ... فقط مشکل روحی!»
ناراحتی روحی «علی»، جبهه بود و این که دوست داشت هر چه زودتر به مناطق جنگی برود. من وقتی دیدم «علی» خیلی حالش نامساعد است، رفتم پیش فرماندهاش و رضایتنامهاش را امضا کردم، تا برود.
«علی»، وقتی شنید که من رضایت دادهام تا به جبهه برود، بیماریاش را به کلی از یاد بُرد و بالاخره هم موفق شد به جبهه اعزام شود.
او مرتب برایمان نامه مینوشت و از ما میخواست که با خانوادههای شهدا همدردی کنیم و آنها را تنها نگذاریم.
یک روز، به اتاق «علی» رفتم. قرآنش را برداشتم و شروع به ورق زدن کردم، که چشمم به وصیتنامهاش افتاد. وصیتنامهاش را که خواندم، آرام و قرارم را از دست دادم. بلافاصله شال و کلاه کردم و راهی جبهه شدم تا ببینمش.
هر کجا میرفتم، میگفتند: «همین دو ساعت پیش این جا بود!»
من برای دیدن او از «اندیمشک» به «سوسنگرد» و از آن جا به «کرخه»، «اهواز» و «آبادان» رفتم.
صبح بود، که به فرمانداری «آبادان» رفتم تا نامهای برای رفتن به مناطق جنگی و دیدن پسرم بگیرم؛ اما اجازه ندادند و گفتند: «شما آموزش ندیدهاید و نمیتوانید به منطقهی جنگی بروید.» من هم در «آبادان» نامهای برای پسرم نوشتم و به دوستانش دادم تا به «گنجعلی» بدهند و خودم با ناامیدی کامل به «قزوین» برگشتم.
دو روز از برگشتنم نگذشته بود، که جنازهی پسرم را به «قزوین» آوردند و دُرست دو روز بعد هم نامهی پسرم رسید، که نوشته بود: «پدر جان! من راضی به زحمت شما نبودم که به «آبادان» برای دیدن من بیایید. من نامهی شما را خواندم و میدانم که این آخرین دیدار من با خانوادهام میباشد. بعد از رفتن شما، من نمیتوانم زحمتی را که برای من کشیدهای جبران کنم. امیدوارم در آن دنیا جبران کنم!