
از وصیت نامه شهید | کاوس فلاح زیارانی : |
ما یک تیر مى زنیم، آنها هزار تیر! |

از وصیت نامه شهید | مهدی منجم : |
فقط و همیشه ، راه امام را بپیمایید |

از وصیت نامه شهید | علی دمیرچیلی : |
سعی کنید هر قدمی که برمی دارید، برای رضای خدا باشد |

از وصیت نامه شهید | سید اصغر هاشمی : |
ما به وظیفه ی خود عمل نمودیم |

از وصیت نامه شهید | حسین حسن نژادسالک : |
خداوندا! کمک کن و اخلاص بده |

از وصیت نامه شهید | محمد حسین آقایی : |
استوار و مقاوم در مقابل کفر بایستید |

از وصیت نامه شهید | محسن خان بابایی : |
به مسایل تبلیغی، بیشتر اهمیت دهید |

از وصیت نامه شهید | فرهنگ ابراهیمی : |
درس شهادت را به فرزندانم بیاموزید |
رویداد ها آرشیو رویدادها
یک خاطره شهید غضنفر آذرخش
بسمه تعالی انشاالله اگر خدا توفیق دهد میخواهم خاطراتیهای ایامی که در جبهه هستم بر روی کاغذ بیاورم. وقتی که کاروان ۳ از قزوین به سوی جبهات حرکت کرد دیگر طاقت نیاوردم. بعد از موافقت سپاه و خانواده تصمیم اعزام با کاروان ۴ بسوی جبهات حق علیه باطل گرفتم انشاا... قرار بود که کاروان در تاریخ ۳/۲/۶۵ حرکت کند روز سوم صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم. و وسائلام را حاضر کردم. باران نم نم میآمد. بعد از خوردن صبحانه با تک تک افراد خانوادهام خداحافظی کردم. حامد و نسیبه و سکینه و افراد دیگر خانواده با چشمهای گریان مرا بدرقه کردند. جلوی بسیج چند نفری از کوچولوها وقتی فهمیدند میخوام اعزام شوند با آن دستهای کوچکشان دستهای مرا فشردند. با یکی از مینیبوسها به قزوین رفتم در قزوین با عدهای از رفقا خداحافظی کردم. بعد به سپاه شهر صنعتی رفتم. یک ساعتی با آن برادران بود. برادر عسگری - فارسی - حیاتی. بعد از ساعاتی با یکی از برادران به قزوین ستاد مرکزی سپاه رفتیم. اگر راستش را خواسته باشی در سپاه خسته شدیم نزدیک به ۴ یا ۵ ساعت ما را در حیاط ستاد نگه داشتند در سپاه با برادر کاظم عاملی بودم. نزدیکهای غروب آفتاب بود که کاروان میخواست حرکت کند همسر و مادرم بهمراه حامد و نسیبه جهت بدرقه رزمندگان به قزوین آمده بودند. کاروان حرکت کرد مردم با آن بدرقههای گرمشان مرا شرمنده میکردند. تمام خیابانهای که رزمندگان بایستی از آن میگذشتند پراز ملت حزب الله بود. مردم باپخش کردن گل و شیرینی رزمندگان را بدر قه کردند و رزمندگان از زیر دروازه قرآن عبور کردند. این حقیر هم قطرای کوچک از این موج بودم. از سپاه تا سبزه میدان را برادران پیاده طی کردند بعد از سبزه میدان سوار بر اتوبوسها شدیم و به طرف استان حرکت کردیم ساعت ۵/۹ بعد از ظهر به زنجان رسیدیم. در زنجان ما را به امامزاده ابراهیم بردند والله نمیدانم این امام زاده اصل و نسبش از کی است از یکی از برادران هم سؤال کردم اوهم بدون اطلاع بود. بگذریم از آن. ولی بارگاه خیلی عظیمی داشت. بزرگ و زیبا. در مسجد آن از ما پذیرایی کردند. بعد از صرف شام به زیارت رفتم و در کنار بارگاه نماز را هم خواندم. بعد از نماز و زیارت برادران سپاه پتوها را توزیع کردند. چند نفر ازبرادران شالی هم بودند. شالیها زحمت ما را هم میکشیدند. مجید محمد مناف پتو برایم آورد. چون خسته بودم تا اذان صبح هیچ چیز متوجه نشدم. برادری با آن صوت دلنشین اذان را خواند و به کنار مرقد امامزاده رفتم و نماز را خواند و بعد از خوردن صبحانه منتظریم که وضعیتمان روشن شود. صبحانه که صرف شد در حیاط امامزاده ما را جمع کردند و یکی از برادران سپاه تذکراتی دادند در ضمن صحبت گفتند شما برادران به جنوب مقر نجف ۲ میروید. ودر دنباله صحبتهایش فرمود قرار بر این است که در میان شهر هم مانوری بدهید بعد از سخنرانی برادران به صف شدند که ناگهان با برادر شهاب برخورد کردم. نزدیک به ۳ سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. بعد از احوال پرسی کاروان حرکت کرد از خیابانهای زنجان میگذشتیم. مردم با حال و شوری برادران را بدرقه میکردند به جایگاه رسیدیم. حاج آقا موسوی امام جمعه محترم هم سخنرانی کردند. با برادراسدی که در گروه آموزش بود نیم ساعتی صحبت کردم و بعد کاروان حرکت کرد. از زیر دروازه قرآن هم گذشتیم و بعد سوار ماشینها شدیم. ماشین حرکت کرد. ساعت ۱۲ ظهر به سوی جبهات جنوب حرکت کردیم. برادرن گرسنه بودند ساعت ۳ به آوج رسیدم در مقابل یکی از رستورانها برای صرف غذا و نماز ماشین ایستاد وضعیت ناهارش خیلی خراب بود بعد از صرف غذا و خواندن نماز ماشین حرکت کرد و برادر تذکر داد تا شام و نماز خواندن در هیچ کجا نگاه نمیداریم. ساعت ۱۰ شب بود که به خرم آباد رسیدیم به دنبال مسجدی گشتم و نماز را خواندم. بعد به چلوکبابی رفتم برای شام خوردن. برادر کلپی درآنجا منتظر من بود. غذا صرف شد ساعت ۵/۱۱ شب بود که ماشین حرکت کرد. چون خسته بودم و بخواب رفتم ساعت ۵/۲ نصف شب ۵/۲/۶۴ که بیدار شدم و دیدم در اندیمشک هستم. از اندیمشک به دزفول رفتم وقتی انسان به آنجا مینگرد مظلومیتش در طول جنگ پیدا است. اشک از دیده عدهای از برادران که بیدار بودند جاری بود به شهر نگاه میکردی سربلند و سر افراز و دیوارهای پر از عکس شهدایش. ماشین ما از دیگر ماشینهای جلو افتاده بود قرار بر این بود که شب را در داخل ماشینها در دزفول بخوابیم و صبح حرکت کنیم بسوی مقر ۲ نجف. ولی ماشین ما و مسئولاش اشتباه شنیده بودند. ماشین ما ۱۵ کیلومتر از دزفول گذشت هر چه دنبال مقرگشتیم هیچ اثری نبود و مجبور شدیم چند ساعتی که به صبح مانده در کنار قهوهخانهای برادران بخواب رفتند و صبح مجبور شدیم به دزفول برگردیم و بدنبال برادران دیگر بگردیم وقتی به دزفول رسیدیم برادران در مسجدی مشغول خواندن دعای ندبه بودند بعد از خواندن دعا به مزار شهدا رفتیم بعد از خواندن فاتحهای بطرف مقر نجف اشرف که در شوشتر واقع بوداعزام شدیم. مقر نجف جای خیلی بزرگی است که رودخانه و تپههای فراوانی دارد. چند ساعتی با کلیه برادران اعزامی کاروان ۴ در میدان گاهی استراحت کردیم. در این لحظات بود که دیدیم عدهای از کوهای سرازیر شدند. در میان آنها هاشم آقا عاملی و آقا موسی و علی کربلایی رمضان دیده میشدند که بعد از احوالپرسی جزئی آنها بطرف رودخانه جهت آموزش اعزام شدند. هنوز هیچ مسئولی به سراغ ما نیامده بود. ناهار را آوردند. جایتان خالی سبزی قورمه بود باران هم میآمد در گوشهای نشستم و ناهار را خوردم و بعد از ناهار چادرها را هم آوردند. با برادرها مشغول زدن چادرها شدیم. و ساعت ۵/۴ بعد از آن به آن سوی تپه که برادران گردان ۱۴ معصوم در آن مستقر بودند رفتم. برادران شالی که در حدود ۱۵ نفر میشدند در آن گردان بودند. بعد از دیدهبوسی و احوالپرسی از مسئلهایکه درعرض ۱۵ روز انجام داده بودند جویا شدم و بعد به پیش برادر حاج اکبر فرمانده رفتم و چند لحظهای با او صحبت کردم. بعد نماز جماعت را بجا آوردم و بسوی مقر خودمان رهسپار شدم پتوها را تقسیم کرده بودند. برادران هم چادر من هیچ پتویی نگرفته بودند. شب را بدون پتو سپری کردیم ولی جا دارد که بگویم نصف شب هوا خیلی سرد شد و ما تا صبح به خود لرزیدیم. ساعت ۵/۲ نصف شب بود که با صدای گلوله آر پی جی ۷ و کالیبر از خواب بیدار شدم. عدهای از برادران به میدان تیر رفته بودند. صبح جهت خواندن نماز خواب بیدار شدم. بعد از خواندن نماز به کنار رودخانه رفتیم نیم ساعتی آنجا نشستم. و بعد جهت صرف صبحانه به چادر برگشتم. ۶/۲/۶۵ صبحانه نان و پنیر و سبزی خوردن بود. بعد از صبحانه مشغول جمع وجور کردن چادرمان شدیم. برادران میگفتند قرار است که ساعت ۹ سازماندهی شویم وما هم منتظر آن هستیم ولی ساعت ۹ از فرمانده بسیج لشگر برادر ارباب خبری نشد تا ظهر خود را سرگرم کردیم. برادران هم چادریم افراد کاملاً متدین هستند جا دارد بگویم پدر شهیدی که در عملیات والفجر ۸ بشهادت رسید بود در میان ما بود. حاج آقا جمشید کرمی پدر شهید احمد کرمی عضو سپاه قزوین. ساعت ۵/۲ برادر ارباب آمدند و در رابطه با مسائل جبهه و جنگ صحبت کردند و بعد سازماندهی شروع شد. ما جزء گردان امام حسین شدیم. بعد از ازسازماندهی به پیش برادران شالی در گردان ۱۴ معصوم رفتم. برادران عاملی و آقا موسی و علی و کربلا رمضان با تجهیزات کامل منتظر فرمان فرمانده بودند. در میدان رزمندگان برادر بهبودی از برادران روحانی که از رفقا این حقیر بود دیده می شد که با کاروان ۳ به جبهه آمده بودند. ربع ساعتی با هم صحبت کردیم. از جبهه فاو آمده بود بعد از خداحافظی گفتند فردا به قزوین میروم اگر نامهای دارید به ما بدهید تا به قزوین ببرم در هر صورت از هم جدا شدیم. به مقر خودمان آمدم برای اقامه نماز جماعت آماده شدم. نماز را خواندیم بعد از نماز به چادر برگشتم و شام را که آبگوشت بود صرف کردیم. ساعت ۵/۹ بود که بخواب رفتم. رأس ساعت ۳ صبح ۷/۲/۶۵ از خواب بیدار شدم وضو گرفتم و در گوشهای از بیابان راز و نیاز با خداوند کردم. بعد صدای دلنشین اذان گو مرا جهت اقامه نماز جماعت فراخواند. نماز صبح خوانده شد. بعد برادران دادن فرم ارزیابی در میدان صبحگاه حاضر شدند. و فرمهای مخصوص را جهت پر کردن به ما دادند و فرم را پرکردم. به چادر برگشتم. باران تندی بمدت نیم ساعت بارید. و بعد از آن هوای ابری و خوبی بود. برادران که ۲ نفر بود فنی که در میان ما بودند. به چادرهای دیگر رفتند و بجای آنها برادری به نام شعبانی به چادر ما آمد. بچهای خوشمزه است. برادران هم چادری صحبت از سیگار میکردند و قرار شد در داخل چادر هیچکس سیگار نکشد. برادر شیخی که از بچههای خوب گنبد کاوس بود از آن لحظه به بعد تصمیم گرفت سیگارش را ترک کند. بعد جهت نظافت چادر برادر به میان دشت آمدند. با برادر احمدی و کرمی به کوههای اطراف رفتیم و ۲ ساعتی کوهنوردی کردیم ظهر دعوت برادران گردان ۱۴ معصوم بودم. نهار را در کنار برادران خوردیم و بعد به رودخانه جهت شنا کردن رفتم و بعد به گردان برگشتم. برادر اربابی برای سازماندهی به گردان آمده بود. مورخ ۷/۲/۶۵ عدهای از برادران تقسیم شدند. برای غواصی و تخریبچی و بعد نماز جماعت به امامت امام جمعه قبلا برقرار شد. شاممان ماست وخیار بود. غذا صرف شد و بعد بخواب رفتم. ساعت ۵/۳صبح ۸/۲/۶۵ از خواب بیدار شد بعداز نماز و صبحانه مدتی در چادر خوابیدم راستی امروز من شهردار بودم یعنی کلیه کارهای تدارکاتی چادر با من بود. ظروف را شستم و بعد جهت گرفتن نهار به تدارکات رفتم. نهار عدس پلو با ماست بود. ساعتی به کنار رودخانه کارون رفتم و برگشتم به دفتر تبلیغات جهت گرفتن مفاتیح و قرآن. .ساعت ۴ بعد از ظهر طوفان عجیبی برخواست و وضعیت چادر را بهم زد. کارم زیاد شد نظافت باید بکنم. امروز هم طبق معمول سپری شد. فردا قرار بود فرزند آیت الله خزعلی جهت سخنرانی به گردان امام حسین بیاید. غضنفر آذرخش