در حال دریافت تصویر  ...
نام حسن سهرابی
محل تولد تاکستان - قاسم آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام کمند علی کشاورز قاسمی
محل تولد قزوین - زاجکان-بخش طارم سفلی


در حال دریافت تصویر  ...
نام هادی رستمی
محل تولد تاکستان - ضیاء آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام عبدالکریم وزوزا
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام محرم علی مولایاری
محل تولد بوئین زهرا - خانقالو


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اکبر ارشاد
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام اکبر آخوندی
محل تولد تاکستان - خورهشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام براتعلی سیاهکلی مرادی
محل تولد رشت - کوشان


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد صادق انبارلویی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام محرم کشتکارمیزوجی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام عبدالمطلب جهان بخشی
محل تولد بوئین زهرا - خوزنین


در حال دریافت تصویر  ...
نام قربان علی شکری مژدهی
محل تولد رشت - گلسرک


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید قصرعلی حسینی
محل شهادت ترجان سقز


در حال دریافت تصویر  ...
نام مختار ربی
محل شهادت جزیره مجنون


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمود ایزدی
محل شهادت کرخه نور


در حال دریافت تصویر  ...
نام کریم خمسه ای
محل شهادت ترجان سقز


در حال دریافت تصویر  ...
نام غلام حسین برکابی
محل شهادت ترجان سقز


در حال دریافت تصویر  ...
نام شاپور نیکخواه کلایه
محل شهادت لولان اشنویه


در حال دریافت تصویر  ...
نام شیردل عبداللهی دهکی
محل شهادت پلیس راه خرمشهر


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد رضا عبادی
محل شهادت شهر یکند مابین بوکان و سقز


در حال دریافت تصویر  ...
نام رسول پورمراد
محل شهادت سوریه


در حال دریافت تصویر  ...
نام جعفر محمدی
محل شهادت صالح آباد



یک خاطره شهید  ایرج آموخت


نگذارید گل‌ها خشک شوند

همسر و مادر شهید: آخرین باری که همسر و فرزندم به مرخصی آمدند، شبی همسرم هیأت قرآن شهر را دعوت کرد منزل و پس از پذیرایی به آن‌ها گفت: «این آخرین دیدار ماست و من می‌دانم که به همراه پسرم «ایرج» از بین شما خواهیم رفت.» فردای آن شب، آن‌ها هر دو عازم جبهه شدند و چند ماهی هم هیچ خبری از آن‌ها نداشتیم. حتی نامه‌ای هم برای‌مان نمی‌فرستادند، طوری که کم‌کم نگران شدیم. من که از بقیه‌ی افراد خانواده نگران‌تر بودم، یک شب در خواب دیدم که در به صدا در آمد. سراسیمه خود را پشت در رساندم. وقتی در را باز کردم، همسرم «امیدعلی» را دیدم، در حالی که دسته گلی در دست داشت. آن را به من داد و گفت: «این‌ها را ببر آب بده تا خشک نشوند.» بعد خداحافظی کرد و رفت. من در حالی که نگران و دست‌پاچه بودم، گفتم: «کجا می‌روی؟» گفت: «ایرجم دارد به شهادت می‌رسد؛ می‌روم به او کمک کنم.» هراسان از خواب بیدار شدم و بسیار گریه کردم. بعد از گریه، کمی آرام شدم. دوباره خوابم برد و بار دیگر «امید» را در خواب دیدم. این بار لباس‌های بسیجی‌اش را از من می‌خواست؛ در حالی که لباس‌هایی که به تن داشت، پاره پاره شده بود. من هر چه از احوال «ایرج» می‌پرسیدم، او فقط می‌گفت: «ایرج» دارد شهید می‌شود!» این بار هم از من خداحافظی کرد و رفت. به دنبال او، تا چند خیابان آن طرف‌تر دویدم؛ اما دو تا خانم محجبه، راه مرا سد کرده و گفتند: «تو هرگز به آن‌ها نخواهی رسید؛ برگرد و برو!» باز هم در حالی که کاملاً مضطرب و نگران بودم، از خواب پریدم.  صبح بود و در سطح شهر «آبیک» ولوله‌ای به پا شده بود. همه‌ی اهل شهر به گرد خانه‌ی ما جمع شده بودند، تا خبر شهادت همسر و فرزندم را به ما بدهند.