در حال دریافت تصویر  ...
نام پرویز لشگری
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام سعید آرام
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام پرویز اسفندیاری
محل تولد تهران


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد صادق حیدری
محل شهادت حاج عمران


در حال دریافت تصویر  ...
نام گرز علی شهبازی
محل شهادت صالح آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام تقی طاهرخانی
محل شهادت جاده سلماس


در حال دریافت تصویر  ...
نام جواد رحمنی
محل شهادت میمک



یک خاطره شهید  علیرضا جوادی


انگشتری از دستش رها شد

سعید جوادی، برادر شهید: دانش‌آموز سال اول دبیرستان بود. علاقه و اشتیاق عجیبی به جبهه‌ها داشت؛ اما، مادر و پدرم راضی به رفتنش نمی‌شدند و دوست داشتند که او تحصیلاتش را ادامه دهد. راستش را بخواهید، یکی از دلایل ممانعت‌شان هم این بود که دو برادر دیگرمان، همان زمان در جبهه‌ها بودند. «علیرضا» هر چه قدر اصرار کرد، فایده‌ای نداشت؛ تا این که یک روز گفت: «من می‌خواهم به همراه دوستانم به زیارت «امام رضا» (ع) بروم.» ما هم پذیرفتیم و او رفت. سه روز از رفتنش به «مشهد» نگذشته بود، که نامه‌اش از جبهه رسید! با دیدن نامه، کار مادرم، روز و شب گریه کردن شده بود. حال عجیبی داشت. زندگی را تیره و تار می‌دید. یک روز، اتفاقی مادرم، مادر یکی از دوستان «علیرضا» را می‌بیند. او از مادر، علت ناراحتی و نگرانی‌اش را جویا می‌شود و مادر نیز موضوع را برایش تعریف می‌کند. او خیلی آرام و خونسرد می‌گوید: «خب! اتفاقی که نیفتاده است. جوان شما مؤمن است و به جبهه عشق دارد و دوست دارد که از این طریق خدمتی کرده باشد. پسر من هم به جبهه رفته و تازه یک بار هم مجروح شده و دوباره به جبهه رفته است. به خدا توکل کن! ....» مادرم با این حرف‌ها آرامش گرفته و «علیرضا» را به خدا می‌سپارد، تا این که خبر شهادتش را می‌آورند؛ البته فقط خبرش را.  یازده سال تمام در انتظار خبر و نشانی از او بودیم. گه‌گاهی به خواب‌مان می‌آمد. وقتی جایش را جویا می‌شدیم، می‌گفت: «شما اینجا را بلد نیستید.» یکی از شب‌های خرداد سال ۷۶ بود. علیرضا به خوابم آمد. کمی تغییر کرده بود. به نظرم چندین سال بزرگ‌تر نشان می‌داد. از راه دوری آمده بود. از دیدنش آن‌قدر خوشحال شدم و ‌خندیدم، که از خوشحالی زیاد روی پایش زدم. برادر دیگرم ـ که کنارش نشسته بود ـ گفت: «به او دست نزن! خسته است و از راه دوری آمده.» من دست‌های «علیرضا» را گرفتم که ببوسم، دیدم تمام انگشتانش، انگشتری دارد؛ ولی بعضی از انگشتری‌ها، بدون نگین است. دست‌هایش را بوسیدم. در همین حال دستم به یکی از انگشتری‌هایش بند شد و از دستش در آمد و تا نقطه‌‌ای دور رها شد و من یک آن از خواب پریدم. دو هفته از این خواب نگذشته بود، که به ما خبر پیدا شدن و بازگشت پیکر برادرم را دادند. جالب این که گفتند: «پیکر برادر شما دو هفته‌ای است که پیدا شده و ما منتظر بودیم که با کشف پیکر سایر شهدا، آن‌ها را دسته‌جمعی منتقل کنیم.