در حال دریافت تصویر  ...
نام غلامحسین سلیمانی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام مجتبی وثوق
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام ابوالمعالی شهیدی
محل شهادت جاده بیجار


در حال دریافت تصویر  ...
نام داود محمد سیاه ها
محل شهادت بانه


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین خاک پورافشار
محل شهادت سیچال غرب کشور


در حال دریافت تصویر  ...
نام همتعلی چل بیگی
محل شهادت قلاویزان


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین عزیزی
محل شهادت سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام عیسی قنبری
محل شهادت چناره مریوان


در حال دریافت تصویر  ...
نام صفت الله صادقی
محل شهادت بانه


در حال دریافت تصویر  ...
نام ایرج نژاد بهرام
محل شهادت خواجه انجیر افغانستان


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اکبر ایوزخانی
محل شهادت سرپل ذهاب


در حال دریافت تصویر  ...
نام ذوالفقار محمدی سینکی
محل شهادت سومار



یک خاطره شهید  عباس بابایی


هدیه به پایگاه اصفهان

حسن دوشن: یک شب همراه با عباس به قصد دیدار با آیت الله صدوقی از اصفهان به یزد می رفتیم. پس از چهار ساعت رانندگی، سرانجام به یزد رسیدیم و بی درنگ به منزل آیت الله صدوقی رفتیم. با کمال شگفتی ایشان را در مقابل در منزل دیدیم. عباس سلام کرد و خواست دست آقا را ببوسد که ایشان عباس را در آغوش گرفتند و لحظاتی بعد هم سر عباس را بر روی سینه گذاشتند و گفتند: ـ آقای بابایی! می دانستم که شما تشریف می آورید. عباس گفت: حاج آقا ما خدمتگزار شما هستیم. همگی به داخل منزل رفتیم، تعدادی از اطرافیان آیت الله صدوقی در داخل اتاق حضور داشتند. عباس با حاج آقا صحبتهای زیادی کردند؛ ولی آن مقدار که من متوجه شدم صحبت درباره کارگران پایگاه و افراد بی بضاعت و نبودن بودجه کافی برای آنان بود. زمان خداحافظی که فرا رسید، حاج آقا سوئیچ سواری پیکان را در مقابل عباس گذاشتند و گفتند: ـ این هم مال شماست؛ گر چه در مقایسه با زحمات شما در طول جنگ ناقابل است. عباس گفت: ـ حاج آقا! ما اگر کاری کرده ایم وظیفة ما بوده؛ در ثانی من احتیاج به ماشین ندارم. آن زمان عباس یک ماشین دوج اوراق داشت که هر روز در تعمیرگاه بود. حاج آقا گفتند: ـ شنیده ام که خلبانان پایگاه ماشین گرفته اند؛ ولی شما نگرفته اید. حالا من می خواهم این ماشین را به شما بدهم. عباس گفت: ـ نمی خواهم دست شما را رد کنم، ولی شما لطف بفرمائید و این ماشین را به پایگاه هدیه کنید؛ آن وقت ما هم سوار آن خواهیم شد. حاج آقا فرمودند: آقای بابایی! پایگاه خودش سهمیه ماشین دارد. این ماشین برای شماست. عباس در حالی که سر به زیر انداخت بود، گفت: ـ مرا ببخشید؛ اگر ماشین را به پایگاه هدیه کنید من بیشتر خوشحال می شوم. حاج آقا گفتند: ـ حالا که شما اصرار دارید، من این ماشین را به پایگاه هدیه می کنم