در حال دریافت تصویر  ...
نام سید هاشم هاشمی
نام پدر سید حسن
نام مادر زیور بیگم
محل شهادت شلمچه

بیوگرافی
هاشمی، سیدهاشم: دوم اردیبهشت ۱۳۲۲، در روستای ساغران سفلا از توابع شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش سیدحسن (فوت۱۳۴۴) و مادرش زیوربیگم (فوت۱۳۳۸) نام داشت. تا پایان سطح سوم در حوزه علمیه درس خواند. روحانی بود. ازدواج کرد و صاحب سه پسر و پنج دختر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم تیر ۱۳۶۱، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای شهر زادگاهش واقع است.

محل تولد قزوین - ساغران سفلی تاریخ تولد ۱۳۲۲/۰۲/۰۲
محل شهادت شلمچه تاریخ شهادت ۱۳۶۱/۰۴/۲۵
استان محل شهادت خوزستان شهر محل شهادت خرمشهر
وضعیت تاهل متاهل درجه نظامی
تعداد پسر ۳ تعداد دختر ۵
تحصیلات سطح3ـاتمام کفایتین(فوق لیسانس رشته حوزوی
عملیات سال تفحص
محل کار بنیاد تحت پوشش
مزار شهید قزوین - قزوین


در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد

   
عنوان         فایل   
متن
تصاویر
اسناد
وصایا
شهید، سیدهاشم هاشمی: به وصیت نامه ی من -که به شرح زیر است- عمل نمایید: ۱- محل دفن: قبرستان مسلمین؛ ۲- نماز استیجاری: ندارم! ۳- روزه ی استیجاری: ندارم! ۴- خمس: ندارم! ۵- زکات: ندارم! ۶- نیابت حج: ندارم! ۷- کفارات: شصت تومان؛ «دیگر ای فرزند! دنبالم مَگرد/ قلب گرمم خاک شد، در گور سرد/ نیست این خاک سیه مأوای من/ آسمان ها باشد اکنون جای من/ من شهیدم، شاهد ظلمی عظیم/ میهمانم پیش رزّاق کریم/ روح من را باز بینی هر زمان/ پاک و تابان در میان اَختران/ چون شهادت را به جان می خواستم/ زین جهت خود را بر آن آراستم/ بعد از این از بهر من شادی کنید/ شُکر ایزد بهر آزادی کنید» (۱۸۱۹۰۴۲) سیدهاشم هاشمی ۲۹/۰۹/۱۳۶۰
خاطرات
ام‌کلثوم حیدری، همسر شهید: ساعت هشت صبح بود. بچه‌ها خواب بودند. «سید» از خواب بیدار شده و نمازش را خوانده و حرف‌هایش را با معبود خود زده بود. همه را بوسید. قرآن و آینه آوردیم و او را از زیرش رد کردیم. با نگاهی که از شوق لبریز بود، با همه خداحافظی کرد. چند قدمی که دور شد، «فاطمه» ـ دخترم ـ کاسه‌ی آب را پشت سرش پاشید. انگار آب سردی روی سرم ریخته‌ باشند، دلم هُری ریخت و پاهایم سست شد و نشستم زمین. داشتم رفتنش را نگاه می کردم، که برگشت و خنده‌کنان گفت: «با این همه سفارش، هنوز نرفته، دلت لرزید؟ پاشو شیرزن!» من بلند شدم و او خندید و رفت.  شب بیست و یکم ماه «رمضان»، شب عملیات بود. دل تو دلم نبود. «سحری» را نفهمیدم چه طوری خوردم. نماز صبح را خواندم و روی رختخواب دراز کشیدم. همسرم را دیدم که پرچم سبزی با نوشته‌ی «یا مهدی ادرکنی» به دست دارد و می دود. به من که رسید ایستاد و گفت: «دیدی؟ دیدی همه‌ی جاها پر شده بود؛ ولی پرچم را به هیچ کس نداده بودند، تا من آمدم و پرچم را به من دادند؟! … فردا از «قزوین» با شما تماس می‌گیرند و می‌گویند که من زخمی شده‌ام. خبر را که دادند، نه خودت گریه کن و نه بگذار بچه‌ها در کنار جنازه‌ام گریه کنند. عمامه‌ام را هم دور شکمم، که ترکش خورده، ببندید ....» هراسان از خواب پریدم. ساعت هفت صبح بود و تلفن زنگ می‌زد! ...