در حال دریافت تصویر  ...
نام غضنفر آذرخش
نام پدر عباس
نام مادر افروز
محل شهادت شلمچه

بیوگرافی
آذرخش، غضنفر: پانزدهم آذر ۱۳۴۳، در روستای شال از توابع شهر بوئین‌زهرا به دنیا آمد. پدرش عباس، کارگر حمام بود و مادرش افروز نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. کارمند کارخانه چینی‌سازی بود. سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد وصاحب یک پسر و یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم فروردین ۱۳۶۶، عملیات کربلای ۸ در شلمچه به شهادت رسید. پیکرش مدت‌ها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۴پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

محل تولد بوئین زهرا - شال تاریخ تولد ۱۳۴۳/۰۹/۱۵
محل شهادت شلمچه تاریخ شهادت ۱۳۶۶/۰۱/۲۲
استان محل شهادت خوزستان شهر محل شهادت خرمشهر
وضعیت تاهل متاهل درجه نظامی
تعداد پسر ۱ تعداد دختر ۱
تحصیلات سوم راهنمائی رشته -
عملیات کربلای 8 سال تفحص 1374
محل کار بنیاد تحت پوشش
مزار شهید قزوین - بوئین زهرا - شال


در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد

   
عنوان         فایل   
متن
تصاویر
اسناد
وصایا
شهید، غضنفر آذرخش: خدایا! نمى ‏دانم چگونه شروع کنم و از کجا بگویم. بغض گلویم را مى‏ فشارد. خدایا! مى‏ دانى که چه مى‏ کشم؟ پندارى چون شمع، آب مى‏شوم. از مُردن نمى‏ هراسم؛ اما مى ‏ترسم بعد از ما ایمان را از بین ببرند و اگر بسوزیم هم که روشنایى مى رود و جاى خود را دوباره به ظلمت مى‏سپارد. پس چه باید کرد؟ از یک سو باید شهید شویم، تا فردا بماند و هم باید بمانیم، تا فردا شهید نشود! عجب دردى؟ چه مى‏شد امروز شهید مى‏ شدیم و فردا زنده مى‏ گشتیم، تا دوباره شهید شویم؟ خدایا! بارالها! پروردگارا! معبودا! مولایم! منِ ضعیف و ناتوان ـ که تحمّل درد اصابت یک ترکش کوچک را به پایم نداشتم ـ چگونه تحمل عذاب تو را بکنم؟ معشوقا! مرا ببخش و از گناهانم درگذر. تو کریم و رحیم هستى. خدایا! دوست دارم مانند مولایم على(ع) فرقم را بشکافند. دوست دارم مانند حسین(ع) سرم را از بدنم جدا سازند. دوست دارم دستهایم را مانند دستهاى علمدار کربلا، قطع کنند تا در کمال فشار و آزار دشمنان اسلام، شهید شده و آنان ببینند که اگر فرقم را بشکافند، سرم را جدا ساخته، دستهایم را قطع کنند و بدنم را پاره پاره نمایند، حتماً بدانند که یک چیز را نمى‏ توانند از من بگیرند و آن ایمان است؛ هدف است؛ عشق به الله است؛ عشق به اسلام و انقلاب و امام امت است. سلام بر تو اى حسین(ع)! اى آموزگار ایثار و شهادت! اى یادگار خاتم پیامبران(ص)! اى پسر على(ع)! اى جگرگوشه فاطمه(س)! اى اسوه مظلومیت در طول تاریخ! سلام بر تو و مسلمانان مکتبت؛ بر شهیدان همیشه شاهدت؛ سلام بر آنان که با سرخى خون خویش راه تو را تداوم بخشیده، در راه تو، به درجه ی شهادت نایل گشته ‏اند. اى خواهران و برادران! گواه باشید که من بعد از گذشتن هزار و اندى سال به نداى حسین زمانم لبیک گفته، دین او را یارى نمودم. اى زبان و اى قلم! گواه باش که من در سالهاى ۵۹،۶۰، ۶۲ و ۶۵ جهت مبارزه در این جنگ ناخواسته به جبهه عزیمت نموده و تا آنجا که خدایم یارى کرد، سهمم را نسبت به این نبرد ادا نمودم. به نداى «هَل مِنْ ناصر یَنصُرنى» حسین(ع) که در دشت کربلا و در آسمان نیلگون طنین انداز بود، لبیک گفته، جان ناقابلم را در رکاب فرزند برومندش ـ روح الله ـ نثار کرده، به درگاه خداوند هدیه نمودم و در این حال مى‏ گویم: اگر دین محمد(ص) با خون من برجا مى‏ ماند، پس اى گلوله‏ هاى داغ! مرا در بر گیرید و به دیار عاشقان پروازم دهید و از این قفسِ چون زندان، آزادم سازید، تا همانند مرغى سبکبال بر آسمانها پرواز نمایم که تنها آرزویم رسیدن به خداست. اى دنیا! بدان که شهادتم را بر سینه ی تاریخ خواهم کوبید. من فرزند اسلام هستم و آموزگارم حسین(ع) است. آن قدر مى‏ جنگم که چنانچه خداوند خواست، به آرزویم ـ که همان شهادت است ـ دست یابم. آرى! شهادت، افتخار محمد(ص) و امت اوست. امت محمد(ص) را چه باک از شهادت که خود تولدى نوین است. اى راهیان ره سرخ شهادت! و اى رهروان حسینى! اى شکوفه‏ هاى باغ رسالت و اى سرخ جامگان! شما عزیزان رفتید و بار مسؤولیت انقلاب را بر دوش ما نهادید. من هم راهى گشته و این امانت را به امت حزب الله مى‏ سپارم. شما اى عزیزان حزب الله! فرصت را غنیمت دانید که فردا دیر است. عَلَم مبارزه بر دوش گرفته، در راه حسین(ع) و به رهبرى امام خمینى ـ ـ به پیش روید. بروید تا به شفاعت رسیده و روز قیامت در برابر امام على(ع) و یازده فرزندش، سرافراز باشید. پدر و مادر عزیزم! شما را خیلى دوست دارم؛ لیکن خدا و اسلام را بیش از شما دوست دارم. پدرخوبم! در زندگى برایم بسیار زحمت کشیدید و من به شما بسیار زحمت داده‏ ام؛ پس مرا حلال کنید. امیدوارم که جانم در راه خدا و اسلام فدا شود. پدرم! بدان و آگاه باش که فرزندت، هرگز از فرمان باری تعالى سر باز نزد. مادر مهربان و عزیزم! من به وجود تو -مادر خوبم- افتخار مى‏ کنم، که مرا در دامن پاک و مقدست پروراندى و قامتت را چون سرو، راست نگاه داشتی. ...و اما شما برادران عزیزم! فراموش نکنید که بالاخره روزى دنیا به آخر مى‏ رسد؛ سعى کنید که به دنیا دل نبندید و خود را مهیاى سفر آخرت کنید. اسلحه‏ ام را زمین نگذارید و راه مرا ادامه دهید، که اطمینان دارم ادامه خواهید داد. ...و اما سخنى با شریک زندگیم: همسر عزیزم! با سلام به خدمت تو عزیز بزرگوارم، که وجودت در این دنیا موجب سربلندى من بود؛ به داشتن همچون تویی افتخار مى‏ کنم، که عفت و انسانیت تو به وسعت همه ی آسمان ها بود و مادرى که آغوش پُر محبتش براى فرزندانم به پهناى همه ی عالم است. همسر عزیزم! مانند کوه استوار و مقاوم باش! عزیزم! امیدوارم که در طول این چند سال زندگى، اگر در مواردى تُندى کردم به بزرگوارى خودت مرا ببخشى. عزیزم! خدا از تو راضى باشد؛ چون من از تو راضى هستم. همسرم! تو رنج زیاد کشیده ‏اى؛ از دست دادن مادر عزیزت؛ شهادت برادرت؛ امیدوارم مانند حضرت زینب(س) مقاوم باشى. عزیزم! فرزندان خوب و قشنگم را به تو مى‏ سپارم؛ در تربیت آنها کوشا باش و هدف پدرشان را براى آنان بازگو کن. همسرم! افتخارکن و به خود ببال. فرزندانم نسیبه خانم و آقا حامد را لباس شادى بپوشان تا باشد ان شاء الله در بهشت برین کنار هم قرار گیریم. آمین ۱ (۱۰۰۱۴۵۳) والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته غضنفر آذرخش
خاطرات
بسمه تعالی انشاالله اگر خدا توفیق دهد میخواهم خاطراتی‌های ایامی که در جبهه هستم بر روی کاغذ بیاورم. وقتی که کاروان ۳ از قزوین به سوی جبهات حرکت کرد دیگر طاقت نیاوردم. بعد از موافقت سپاه و خانواده تصمیم اعزام با کاروان ۴ بسوی جبهات حق علیه باطل گرفتم انشاا... قرار بود که کاروان در تاریخ ۳/۲/۶۵ حرکت کند روز سوم صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم. و وسائل‌ام را حاضر کردم. باران نم نم می‌آمد. بعد از خوردن صبحانه با تک تک افراد خانواده‌ام خداحافظی کردم. حامد و نسیبه و سکینه و افراد دیگر خانواده با چشمهای گریان مرا بدرقه کردند. جلوی بسیج چند نفری از کوچولوها وقتی فهمیدند می‌خوام اعزام شوند با آن دستهای کوچکشان دستهای مرا فشردند. با یکی از مینی‌بوسها به قزوین رفتم در قزوین با عده‌ای از رفقا خداحافظی کردم. بعد به سپاه شهر صنعتی رفتم. یک ساعتی با آن برادران بود. برادر عسگری - فارسی - حیاتی. بعد از ساعاتی با یکی از برادران به قزوین ستاد مرکزی سپاه رفتیم. اگر راستش را خواسته باشی در سپاه خسته شدیم نزدیک به ۴ یا ۵ ساعت ما را در حیاط ستاد نگه داشتند در سپاه با برادر کاظم عاملی بودم. نزدیک‌های غروب آفتاب بود که کاروان میخواست حرکت کند همسر و مادرم بهمراه حامد و نسیبه جهت بدرقه رزمندگان به قزوین آمده بودند. کاروان حرکت کرد مردم با آن بدرقه‌های گرمشان مرا شرمنده می‌کردند. تمام خیابانهای که رزمندگان بایستی از آن می‌گذشتند پراز ملت حزب الله بود. مردم باپخش کردن گل و شیرینی رزمندگان را بدر قه کردند و رزمندگان از زیر دروازه قرآن عبور کردند. این حقیر هم قطرای کوچک از این موج بودم. از سپاه تا سبزه میدان را برادران پیاده طی کردند بعد از سبزه میدان سوار بر اتوبوسها شدیم و به طرف استان حرکت کردیم ساعت ۵/۹ بعد از ظهر به زنجان رسیدیم. در زنجان ما را به امامزاده ابراهیم بردند والله نمیدانم این امام زاده اصل و نسبش از کی است از یکی از برادران هم سؤال کردم اوهم بدون اطلاع بود. بگذریم از آن. ولی بارگاه خیلی عظیمی داشت. بزرگ و زیبا. در مسجد آن از ما پذیرایی کردند. بعد از صرف شام به زیارت رفتم و در کنار بارگاه نماز را هم خواندم. بعد از نماز و زیارت برادران سپاه پتوها را توزیع کردند. چند نفر ازبرادران شالی هم بودند. شالی‌ها زحمت ما را هم میکشیدند. مجید محمد مناف پتو برایم آورد. چون خسته بودم تا اذان صبح هیچ چیز متوجه نشدم. برادری با آن صوت دلنشین اذان را خواند و به کنار مرقد امامزاده رفتم و نماز را خواند و بعد از خوردن صبحانه منتظریم که وضعیتمان روشن شود. صبحانه که صرف شد در حیاط امامزاده ما را جمع کردند و یکی از برادران سپاه تذکراتی دادند در ضمن صحبت گفتند شما برادران به جنوب مقر نجف ۲ میروید. ودر دنباله صحبتهایش فرمود قرار بر این است که در میان شهر هم مانوری بدهید بعد از سخنرانی برادران به صف شدند که ناگهان با برادر شهاب برخورد کردم. نزدیک به ۳ سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. بعد از احوال پرسی کاروان حرکت کرد از خیابانهای زنجان میگذشتیم. مردم با حال و شوری برادران را بدرقه می‌کردند به جایگاه رسیدیم. حاج آقا موسوی امام جمعه محترم هم سخنرانی کردند. با برادراسدی که در گروه آموزش بود نیم ساعتی صحبت کردم و بعد کاروان حرکت کرد. از زیر دروازه قرآن هم گذشتیم و بعد سوار ماشین‌ها شدیم. ماشین حرکت کرد. ساعت ۱۲ ظهر به سوی جبهات جنوب حرکت کردیم. برادرن گرسنه بودند ساعت ۳ به آوج رسیدم در مقابل یکی از رستورانها برای صرف غذا و نماز ماشین ایستاد وضعیت ناهارش خیلی خراب بود بعد از صرف غذا و خواندن نماز ماشین حرکت کرد و برادر تذکر داد تا شام و نماز خواندن در هیچ کجا نگاه نمی‌داریم. ساعت ۱۰ شب بود که به خرم آباد رسیدیم به دنبال مسجدی گشتم و نماز را خواندم. بعد به چلوکبابی رفتم برای شام خوردن. برادر کلپی درآنجا منتظر من بود. غذا صرف شد ساعت ۵/۱۱ شب بود که ماشین حرکت کرد. چون خسته بودم و بخواب رفتم ساعت ۵/۲ نصف شب ۵/۲/۶۴ که بیدار شدم و دیدم در اندیمشک هستم. از اندیمشک به دزفول رفتم وقتی انسان به آنجا مینگرد مظلومیتش در طول جنگ پیدا است. اشک از دیده عده‌ای از برادران که بیدار بودند جاری بود به شهر نگاه میکردی سربلند و سر افراز و دیوارهای پر از عکس شهدایش. ماشین ما از دیگر ماشینهای جلو افتاده بود قرار بر این بود که شب را در داخل ماشینها در دزفول بخوابیم و صبح حرکت کنیم بسوی مقر ۲ نجف. ولی ماشین ما و مسئول‌اش اشتباه شنیده بودند. ماشین ما ۱۵ کیلومتر از دزفول گذشت هر چه دنبال مقرگشتیم هیچ اثری نبود و مجبور شدیم چند ساعتی که به صبح مانده در کنار قهوه‌خانه‌ای برادران بخواب رفتند و صبح مجبور شدیم به دزفول برگردیم و بدنبال برادران دیگر بگردیم وقتی به دزفول رسیدیم برادران در مسجدی مشغول خواندن دعای ندبه بودند بعد از خواندن دعا به مزار شهدا رفتیم بعد از خواندن فاتحه‌ای بطرف مقر نجف اشرف که در شوشتر واقع بوداعزام شدیم. مقر نجف جای خیلی بزرگی است که رودخانه و تپه‌های فراوانی دارد. چند ساعتی با کلیه برادران اعزامی کاروان ۴ در میدان گاهی استراحت کردیم. در این لحظات بود که دیدیم عده‌ای از کوه‌ای سرازیر شدند. در میان آنها هاشم آقا عاملی و آقا موسی و علی کربلایی رمضان دیده می‌شدند که بعد از احوالپرسی جزئی آنها بطرف رودخانه جهت آموزش اعزام شدند. هنوز هیچ مسئولی به سراغ ما نیامده بود. ناهار را آوردند. جایتان خالی سبزی قورمه بود باران هم می‌آمد در گوشه‌ای نشستم و ناهار را خوردم و بعد از ناهار چادرها را هم آوردند. با برادرها مشغول زدن چادرها شدیم. و ساعت ۵/۴ بعد از آن به آن سوی تپه که برادران گردان ۱۴ معصوم در آن مستقر بودند رفتم. برادران شالی که در حدود ۱۵ نفر می‌شدند در آن گردان بودند. بعد از دیده‌بوسی و احوال‌پرسی از مسئله‌ایکه درعرض ۱۵ روز انجام داده بودند جویا شدم و بعد به پیش برادر حاج اکبر فرمانده رفتم و چند لحظه‌ای با او صحبت کردم. بعد نماز جماعت را بجا آوردم و بسوی مقر خودمان رهسپار شدم پتوها را تقسیم کرده بودند. برادران هم چادر من هیچ پتویی نگرفته بودند. شب را بدون پتو سپری کردیم ولی جا دارد که بگویم نصف شب هوا خیلی سرد شد و ما تا صبح به خود لرزیدیم. ساعت ۵/۲ نصف شب بود که با صدای گلوله آر پی جی ۷ و کالیبر از خواب بیدار شدم. عده‌ای از برادران به میدان تیر رفته بودند. صبح جهت خواندن نماز خواب بیدار شدم. بعد از خواندن نماز به کنار رودخانه رفتیم نیم ساعتی آنجا نشستم. و بعد جهت صرف صبحانه به چادر برگشتم. ۶/۲/۶۵ صبحانه نان و پنیر و سبزی خوردن بود. بعد از صبحانه مشغول جمع وجور کردن چادرمان شدیم. برادران میگفتند قرار است که ساعت ۹ سازماندهی شویم وما هم منتظر آن هستیم ولی ساعت ۹ از فرمانده بسیج لشگر برادر ارباب خبری نشد تا ظهر خود را سرگرم کردیم. برادران هم چادریم افراد کاملاً متدین هستند جا دارد بگویم پدر شهیدی که در عملیات والفجر ۸ بشهادت رسید بود در میان ما بود. حاج آقا جمشید کرمی پدر شهید احمد کرمی عضو سپاه قزوین. ساعت ۵/۲ برادر ارباب آمدند و در رابطه با مسائل جبهه و جنگ صحبت کردند و بعد سازماندهی شروع شد. ما جزء گردان امام حسین شدیم. بعد از ازسازماندهی به پیش برادران شالی در گردان ۱۴ معصوم رفتم. برادران عاملی و آقا موسی و علی و کربلا رمضان با تجهیزات کامل منتظر فرمان فرمانده بودند. در میدان رزمندگان برادر بهبودی از برادران روحانی که از رفقا این حقیر بود دیده می شد که با کاروان ۳ به جبهه آمده بودند. ربع ساعتی با هم صحبت کردیم. از جبهه فاو آمده بود بعد از خداحافظی گفتند فردا به قزوین میروم اگر نامه‌ای دارید به ما بدهید تا به قزوین ببرم در هر صورت از هم جدا شدیم. به مقر خودمان آمدم برای اقامه نماز جماعت آماده شدم. نماز را خواندیم بعد از نماز به چادر برگشتم و شام را که آبگوشت بود صرف کردیم. ساعت ۵/۹ بود که بخواب رفتم. رأس ساعت ۳ صبح ۷/۲/۶۵ از خواب بیدار شدم وضو گرفتم و در گوشه‌ای از بیابان راز و نیاز با خداوند کردم. بعد صدای دلنشین اذان گو مرا جهت اقامه نماز جماعت فراخواند. نماز صبح خوانده شد. بعد برادران دادن فرم ارزیابی در میدان صبحگاه حاضر شدند. و فرمهای مخصوص را جهت پر کردن به ما دادند و فرم را پرکردم. به چادر برگشتم. باران تندی بمدت نیم ساعت بارید. و بعد از آن هوای ابری و خوبی بود. برادران که ۲ نفر بود فنی که در میان ما بودند. به چادرهای دیگر رفتند و بجای آنها برادری به نام شعبانی به چادر ما آمد. بچه‌ای خوشمزه است. برادران هم چادری صحبت از سیگار می‌کردند و قرار شد در داخل چادر هیچکس سیگار نکشد. برادر شیخی که از بچه‌های خوب گنبد کاوس بود از آن لحظه به بعد تصمیم گرفت سیگارش را ترک کند. بعد جهت نظافت چادر برادر به میان دشت آمدند. با برادر احمدی و کرمی به کوههای اطراف رفتیم و ۲ ساعتی کوهنوردی کردیم ظهر دعوت برادران گردان ۱۴ معصوم بودم. نهار را در کنار برادران خوردیم و بعد به رودخانه جهت شنا کردن رفتم و بعد به گردان برگشتم. برادر اربابی برای سازماندهی به گردان آمده بود. مورخ ۷/۲/۶۵ عده‌ای از برادران تقسیم شدند. برای غواصی و تخریبچی و بعد نماز جماعت به امامت امام جمعه قبلا برقرار شد. شاممان ماست وخیار بود. غذا صرف شد و بعد بخواب رفتم. ساعت ۵/۳صبح ۸/۲/۶۵ از خواب بیدار شد بعداز نماز و صبحانه مدتی در چادر خوابیدم راستی امروز من شهردار بودم یعنی کلیه کارهای تدارکاتی چادر با من بود. ظروف را شستم و بعد جهت گرفتن نهار به تدارکات رفتم. نهار عدس پلو با ماست بود. ساعتی به کنار رودخانه کارون رفتم و برگشتم به دفتر تبلیغات جهت گرفتن مفاتیح و قرآن. .ساعت ۴ بعد از ظهر طوفان عجیبی برخواست و وضعیت چادر را بهم زد. کارم زیاد شد نظافت باید بکنم. امروز هم طبق معمول سپری شد. فردا قرار بود فرزند آیت الله خزعلی جهت سخنرانی به گردان امام حسین بیاید. غضنفر آذرخش