در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اکبر لطفی
محل تولد بوئین‌زهرا - خان آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام مسلم طباخ حسینی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام جلال اکبر حلوایی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام عباس شفیع خانی
محل تولد اهواز


در حال دریافت تصویر  ...
نام طیب قنبری
محل تولد تاکستان - اسفرورین


در حال دریافت تصویر  ...
نام حیدرعلی شیخها
محل تولد تاکستان - نرجه


در حال دریافت تصویر  ...
نام عبدالحسین قنبری
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام ایرج اعتدادی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام فتح علی خبری
محل شهادت جزیره مجنون


در حال دریافت تصویر  ...
نام غلام علی امام وردی
محل شهادت سقز


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین بهبودی
محل شهادت پیرانشهر


در حال دریافت تصویر  ...
نام جعفر محمدعلی خانی
محل شهادت بانه



یک خاطره شهید  ناصر ذوالقدر


خدا را ارزان فروختی!

جعفر ذوالقدر: به دلیل اینکه در منطقه جنگی و در محاصره آبادان، توسط رژیم عراق بودم، متأسفانه امکان حضور در مراسم تشییع برادرم را نداشتم، ولی برای مراسم چهلمین روز شهادتش خودم را رساندم به قزوین و در مراسم بزرگداشتش شرکت کردم. پس از مراسم که به جبهه برگشتم، برای یکی از عملیات‌های شناسایی آماده شدیم، من بودم به عنوان مسؤول گروه و ۳۳ نفر نیرو هم در اختیارم قرار دادند، در عملیات شناسایی که وارد شدیم، در مقطعی می‌بایستی با دشمن وارد درگیری می شدیم، اما من احساس کردم بهتر است که با دشمن درگیر نشده و برگردیم، شاید هم در آن لحظات به فکر مادرم بودم و اینکه تحمل داغ ۲ شهید برایش سنگین باشد، به هر شکل دستور بازگشت را به گروه صادر کردم. شب خسته بودم و درون سنگر خوابم برد، در عالم خواب اخوی شهیدم را دیدم که به سنگر ما آمده، در حالی که بسیار عصبی و ناراحت است و یک جورایی انگار با من قهر کرده است . گفتم: چته، چرا ناراحتی؟ گفت: تو خدا را ارزان فروختی! این حرف را که زد من به قدری ناراحت شدم که از خواب پریدم، وقت نماز بود، نماز صبح را خواندم و مشغول خواندن دعا شدم و ناراحت از اینکه چرا در عملیات شناسایی آنگونه عمل کردم که اخوی شهیدم از دست من ناراحت شده است. از این قضیه حدود یک ماه گذشت، عملیات دیگری بعهده ما گذاشته شد، این بار به جد وارد عملیات شده و در مقابل دشمن ایستادیم و به اهدافی هم که در نظر داشتیم رسیدیم. از این اتفاق خیلی خوشحال بودم، درست مثل واقعه‌ی قبلی به سنگر آمدم و از فرط خستگی دراز کشیدم و در فکر بودم که اگر این بار برادرم به خوابم بیاید چه می گوید و لابد کلی از عملکرد من خوشحال شده است. در همین فکر بودم که خوابم برد، ناصر برادرم دوباره به خوابم آمد و دوزانو توی سنگر ما نشست. گفتم: حالا چی داری بگی؟ گفت: برای خدا نبود؟