در حال دریافت تصویر  ...
نام پرویز لشگری
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام پرویز اسفندیاری
محل تولد تهران


در حال دریافت تصویر  ...
نام سعید آرام
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام تقی طاهرخانی
محل شهادت جاده سلماس


در حال دریافت تصویر  ...
نام جواد رحمنی
محل شهادت میمک


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد صادق حیدری
محل شهادت حاج عمران


در حال دریافت تصویر  ...
نام گرز علی شهبازی
محل شهادت صالح آباد



یک خاطره شهید  اکبر آذربایجانی


رمز شال!

مرتضی افشار: اکبر آذربایجانی آدم عجیبی بود، آلبوم عکس بچه های رزمنده را که می گرفت تماشا کند، عکس هایی را که خوشش می آمد، می گفت: این عکس را بدهید به من و وقتی کسی نمی داد، یواشکی کش می رفت. یک روز که گردان امام رضا (ع) داشت تجهیز می شد که برای عملیات به منطقه برود، اسرار زیادی داشت که وارد گردان بشود، اما فرمانده ی آن قبول نمی کرد. یک روز رفته بودیم حمام، اکبرهم آمده بود، یک شال مشکی به گردنش داشت که با همان آمده بود داخل حمام و داشت خودش را شستشو می داد، رفتم جلو و گفتم: چرا شال را از گردن ات باز نکرده ای؟ گفت: اشکال ندارد، می خواهم همینطور دور گردنم باشد. هر چه به اکبر اسرار کردیم که دلیلش را بگوید، نگفت و ما هم حسابی به او شک کرده بودیم و می خواستیم ته قضییه را در آوریم و بفهمیم که قضیه چیه؟ شال مشکی پایین اش دکمه ای بود و از طریق دکمه آن را محکم بسته بود، کمی با شال ور رفتم که بازش کنم، ولی اصلا اجازه این کار را نداد با ۲، ۳ تا از بچه ها آمدیم به قصد اینکه شال را از گردنش باز کنیم و علت ماجرا را بفهمیم. اکبر که از ماجرا با خبر شد، جلو آمد و خواهش کرد که این کار را نکنیم، گفتم اگر نخواهی شال را باز کنیم باید علت آن را بگویی؟ مرا کشید کناری و گفت: علت اش را فقط برای تو می گویم، به ۲ شرط، اول اینکه موضوع را به کسی نگویی، دوم اینکه وساطت کنی که مرا در گردان بپذیرند. هر ۲ شرط را قبول کردم و گفتم: حالا بگو ماجرا چیست؟ اکبر حالش دگرگون بود، گفت: آخرین بار که به پابوس حضرت رضا(ع) رفتم، این شال را به حرم حضرت متبرک کردم و همانجا از امام رضا خواستم و گفتم: امام رضا(ع) این شال را به اسم تو به گردن می بندم و تحت هیچ شرایطی از گردنم باز نمی کنم، مگر به دست خودت. اکبر این را که گفت اشک ازچشمانش سرازیر شد، من هم یه جورایی منقلب شدم. از حمام که در آمدیم، رفتم نزد فرمانده گردان و از او خواستم تا بدون اینکه دلیل اش را بپرسد، او را در گردان بپذیرد، خوب فرمانده گردان هم چون من معاون او بودم، پذیرفت و اکبر وارد گردان شد. وقتی اکبر موضوع را فهمید از شوق و خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید، همان شب، عملیات بود و اکبر هم رفت تا شال گردنش را خود امام رضا (ع) باز کند.