از وصیت نامه شهید | سید علی حسینی حسین آبادی : |
تقوا و پرهیزکارى را در رأس کارهایتان قرار دهید |
از وصیت نامه شهید | حسین ترابی پلت کله : |
از طرف من، بچه ها را ببوس! |
از وصیت نامه شهید | محمود مافی : |
در پیشبرد اهداف اصلی انقلاب سهمی داشته باشید |
از وصیت نامه شهید | باقر یوسفی : |
مسؤولین برای مردمْ کار کنند و زحمت بکشند |
از وصیت نامه شهید | محمد رضا پیله فروش : |
کمی به خود بیایید و فکر کنید! |
از وصیت نامه شهید | حسین ضرابی : |
دست از انقلاب برندارید |
از وصیت نامه شهید | تقی طاهری سینکی : |
تفرقه را از خود دور کنید |
از وصیت نامه شهید | صفر علی اسدی : |
آنچه می ماند، اعمال خیر است |
رویداد ها آرشیو رویدادها
نام | محمود حریری مقدم |
محل شهادت | ایلام |
نام | حسین انصاری رامندی |
محل شهادت | تاکستان - پایگاه بسیج |
نام | عبدالله اعلمی نسب |
محل شهادت | تاکستان - پایگاه بسیج |
نام | محمود رحمنی |
محل شهادت | تاکستان - پایگاه بسیج |
نام | محمد حسن امجدی |
محل شهادت | مریوان |
نام | سید رضا موسوی |
محل شهادت | تاکستان - پایگاه بسیج |
نام | نورالله ایران دوست |
محل شهادت | تاکستان - پایگاه بسیج |
نام | حسین حاجی زاده |
محل شهادت | تاکستان - پایگاه بسیج |
نام | محمد رضا صباغ زیارانی |
محل شهادت | فاو |
یک خاطره شهید اردشیر ابراهیم پورکلاسی
بسم الله الرحمن الرحیم خاطراتی از دوران آموزشی در قم – ۳ماه خدمت ۱۶/۳/۶۵ روز جمعه ما روز جمعه در شهرستان قم به راهپیمایی رفته بودیم و مردم همه در کنار ما ایستاده بودند و شعار میدادند و میگفتند برادر ارتشی خدانگهدار تو بمیرد دشمن خونخوار تو و مادر تمام خیابانها راه را طی کردیم و به مسجد نمازجمعه رفتیم و ما آن روز نمازجمعه را در پشت سر آقای حجتالاسلام والمسلمین حاج آقا مشکینی را اقامه کردیم و بعد از نماز به خط شدیم و آمدیم ماشین سوار شدیم برای پادگان و روز دیگر که شنبه بود تاریخ ۱۷/۳/۶۵ صبح به همکاری رفتیم و بعد از همکاری ما را به مسجد بردند تا برایمان سخنرانی کردند و غروب تمرین رژه داشتیم و روز یکشنبه ۱۸/۳/۶۵ اول صبح جشن سردوشی داشتیم و همه لباسهای منظم پوشیده بودیم و خیلی خوشحال بودیم و غروب همانروز ما را بردند مسجد تا جناب سروان عطاریان برایمان سخنرانی میکرد که شما انشاالله همین روزها تقسیم میشوید و ما همه قلبمان ۱۸۰ درجه میزد روز دوشنبه ۱۹/۳/۶۵ که روز عیدفطر بود اول صبح ما را به مسجد بردند و نماز عید فطر خواندیم و بعد از نماز عید فطر آمدیم جلوی گروهان تا اسمها را بخوانند ولی هنوز معلوم نیست بچهها همه ناراحت بودند و بچههای شمال میخواندند و رقص میکردند و غروب جناب سروان محمدی اسمها را خواند که اسم من به ۵۵ هوابرد شیراز افتاده بود و اسم اشرف در ۳۷ زرهی شیراز خیلی ناراحت بودیم که اسم ما را جدا در آمده و از همدیگر سوا شدیم. و همانروز جمشید برایمان تلفن زده بود. و فردا روز سه شنبه همینطورعلاف بودیم که برایمان از قزوین نادر نامه فرستاده بود و بعد از نهار به ما ۱ عدد خمیردندان و مسواک و ۳۰۷تومان پول دادند و ساعت ۵/۴ غروب که یک عده برای اهواز حرکت کردند و بچهها همه ناراحت بودند و همه گریه میکردند. با ناراحتی شب را گذراندیم و صبح فردا شد که روز چهارشنبه بود و ما ساعت ۱۱ آماده شدیم و به ما نفری ۱۲۰ تومان دادند و ساعت ؟ از پادگان حرکت کردیم برای شیراز و تمام ساعت ۲ در قم بودیم و ساعت ۵/۴ دقیقه به دلیجان رسیدیم. ساعت ۵/۴ بود که بشدت باران میآمد و ما در ساعت ۵/۶ دقیقه به شهر باصفای اصفهان رسیدیم و خیلی شهر خوب و قشنگی بود و بعد ساعت ۴۵/۸ دقیقه شب به شهررضا رسیدیم و اینجا جلوی چلوکبابی شهریار ما را پیاده کردند و شام خوردیم و ساعت ۳۵/۹ دقیقه حرکت کریدم و ما آن شب خیلی خاطراتی از کلاس را یادکردیم و با هم صحبت میکردیم و ساعت ۱۱ شب خوابیدیم و تمام ساعت ۱۰/۴ دقیقه به شیراز رسیدیم و ما را جلوی تیپ ۵۵ هوابرد پیاده کردند و از بچهها خداحافظی کردیم و خیلی ناراحت بودیم. چاره نبود. تیپ ۵۵ هوابرد شیراز واحد رزمی چهارماه خدمت- ابراهیمپور تاریخ ۲۷/۳/۶۵ بسم الله الرحمن الرحیم ۲۶/۳/۶۵ دوره ۴۶۰ هوایی چترباز از این تاریخ شوع شد. ما روز دوشنبه ۲۶/۳/۶۵ برای چتربازی انتخاب شدیم و رفتیم معاینه و قبول شدیم و روز سه شنبه ۲۷/۳/۶۵ به کمیته آموزشهای هوابرد رفتیم که آزمایش را هم قبول شدیم و به ما ۶ عدد بارفیکس گفتند که بنده ۹ تا رفتم و بعد ۵۲ پای چتربازی دادند که بنده ۶۰تا رفتم و ۲۷ تا شنا گفتند که من ۳۰ تا رفتم و بعد ۴۷تا حرکت شکم گفتند که من ۴۳ تاشا رفتم و بعد دو بود که در طول ۳۰۰متر را میخواستیم در عرض ۵۹ثانیه بدویم که او را هم انجام دادیم و در تاریخ ۲۸/۳/۶۵ روز چهارشنبه به مقدار ۳۰۰گرم خون در همان پادگان تیپ ۵۵ هوابرد از ما گرفتند. و روز پنجشنبه ۲۹/۳/۶۵ به شماره کلاه دادند و تا آماده بشویم برای شنبه. ما روز شنبه ۳۱/۳/۶۵ در کمیته آموزشهای هوابرد شروع به تمرین کردیم ؟ هنرآموزها ۶۳ نفر که چهارنفر آن افسر و ۲ نفر درجهدار و ۲ نفر دژبان و بقیه از گروهان ؟ هستند. و ما ۱۷ روز آموزش زمینی را تمام کردیم و روز پنجشنبه ۱۹/۴/۶۵ تمام آزمایشها را دادیم. برجک، فرود، دستگاه آویز، اتاقک، سکوی ۶۰سانتی، سکوی ۱۲۰ سانتی، سکوی شیبدار، کلاسهای شناسایی چتر اصلی و کمکی ؟ و یا در سالن چتر و کلاسهای دیگر که برای چتربازی لازم بود همه را تمام کردیم. ما در این مدت کوتاه که آموزش میدیدیم بسیار برای ما خوش گذشت و هر روز صبح ۱ ساعت دو و ورزش بود بعد تا ظهر به آموزشهای دیگر میرفتیم و استادهای خوبی داشتیم بخصوص یک استاد استواریکم اکبرپناهی که خیلی فیلم بود و روبروی کمیته آموزش ما یک دبیرستان دخترانه بود که خیلی صفابخش بود. اولین روز پرش در برجک ۱۱ متری ما روز چهارشنبه تاریخ ۱۱/۴/۶۵ در ساعت ۵/۱۱ اولین پرش را در برجک انجام دادیم و روز پنجشنبه ۱۲/۴/۶۵ به مرخصی رفتم و ساعت ۱۵/۵ دقیقه عصر بود که در خیابان من و یکی از رفیقان به نام سعید احمدی قدم میزدیم و میخواستیم برویم عکس بگیریم و بنده کلاهم را دستم گرفته بودم که ناگهان دژبان مرا گرفت و مرا سوار ماشین کرد و برد تو راه چند نفر دیگری را هم گرفتند. و ما را بردند جلوی حرم شاه چراغ کمی نگه داشتند و بعد ما را آزاد کردند. ما کلاً ۷ تا پرش کردیم از سر برجک. دوره ۴۶۰ چترباز - در کمیته آموزشهای هوابرد مرکز پیاده. روز اول پرش ۵تا مانده و روز شنبه تاریخ ۲۱/۴/۶۵ خود را برای پرش اول هواپیما آماده کردیم و ساعت ۶ صبح جلوی کمیته سوار ماشین شدیم و ۵/۶ به فرودگاه رسیدیم و همه قلبمان ۱۸۰درجه میزد و ساعت ۴۵/۶ دقیقه رفتیم سالن چتر و هر یکی یک عدد چتر اصل و یک عدد کمکی و یک عدد ساک برداشتیم و آمدیم به ترتیب گروه بخط شدیم. و ۲۰/۷ دقیقه چترها را پوشیدیم. شدت قلبمان بیشتر شد. و ساعت ۸ صبح سوار هواپیما شدیم. و هواپیما ۲۰ دقیقه راه کرد تا مسیر زمین پرش و بعضی از بچهها واقعاً ترسیده بودند و بعضیها حالشان در داخل هواپیما بهم خورد. گروه اول پرنده پرید. گروه دوم پرنده پرید نوبت به گروه سوم پرنده شد. که بنده نفر دوم پرنده بودم آمدیم دم در زمین را نگاه میکردم وحشت میکردم. خلاصه چراغ سبز روشنی شد نفر اول پرید و بنده هم پریدم یکبار که شمارش را تمام کردم و بازدید طاقه چتر کردم و دوباره بازدید اطراف کردم. و همچون آرام آرام به زمین رسیدم و در هوا چترها را نگاه میکردم خندهام گرفته بود. خلاصه چتر را جمع کردیم و تمام ساعت ۹ بود ساعت ۱۱ به سالن چتر رسیدیم و تا ساعت ۵/۱۲ چترها را تکان میدادیم و ساعت ۱ بعدازظهر به تیپ رسیدیم ولی تا این همه مدت تا ساعت ۵/۱ هیچی نخوردیم بچهها از گشنهگی حال نداشتند. خلاصه آن روز را به خاطرات بسیار خوب گذراندیم. روز اول پرش با موفقیت انجام شد. و تاریخ ۲۲/۴/۶۵ روز یکشنبه باز هم مثل روز قبل به داخل هواپیما رفتیم و من امروز گروه اول نفر سوم بودم و بالای زمین پرش که به نام کوهنجان بود رفتیم و دم درب آماده بودیم برای پرش که گفتند باند باد است و نخواهیم پرید و بند پیوند را باز کردیم و نشستیم و از لرد مستر پرسیدیم که چرا نخواهیم پرید گفت خلبان با مربی زمین پرش تماس گرفت و گفت که ۱۳ نات باد است و بخاطر همین شما را نخواهیم پراند. و ما از هواپیما پیاده شدیم و چترها را آوردم سالن چتر تحویل دادیم و برگشتیم به طرف تیپ آن روز بچهها خیلی ناراحت بودند که ما ۱ روز از پرش عقب ماندیم. روز دوم پرش روز دوشنبه ۲۳/۴/۶۵ هم مثل روزهای قبل به داخل هواپیما رفتیم و ساعت ۵/۸ شروع پرواز کردیم که من مثل دیروز گروه اول نفر سوم بودم و از هواپیما پریدم بیرون و بازدید طاقه چتر کردم و بازدید اطراف کردم ولی تشخیص باد ندادم ولی ۳۰ متری زمین که رسیدم حالت گرفتم و امروز محکم به زمین خوردم ولی به یاری خدا صحیح و سالم به زمین چرخش گردش کردم. و امروز یک نفر مجروح دادیم که سرش زمین خورد و او را با آمبولانس آوردند. ما هم آمدیم سالن چتر ، چترها را تکان دادیم و تحویل دادیم و آمدیم تیپ. روز دوم پرش با موفقیت انجام شد.(۴تامانده) روز سوم پرش در تاریخ ۲۴/۴/۶۵ روز سهشنبه باز هم مثل روزهای قبل چتر پوشیدیم و به داخل هواپیما رفتیم و امروز من گروه سوم و نفر ۱۷ بودم وقتی که پریدم و به زمین نزدیک شدیم ولی امروز باد زیاد است ولی بندهای جلو را گرفتم و به زمین فرود آمدم ولی امروز چرخش گردش نکردم و چون باد کمی زیاد بود ولی به زمین خورده و زبانم را دندان گرفتم ولی الحمدالله به خیری گذشت و بعد مربی زمین پرش گفت که الحمدالله که شما سالم هستید امروز ۱۰ تا ۱۱ نات بود و اگر هر مربی میشد شما را نمیپراند ولی من نخواستم پرش شما را کنسل کنم. خدا را شکر که توانستید خوب فرود آید. و آمدیم ما بین راه یک جا نگهداشتیم و مقداری طالبی گرفتیم و آنقدر خورده بودیم که داشتیم میترکیدیم و ۱ عدد هم برای بچهها آوردم و بعد چترها را تکان دادیم و حرکت کردیم به سوی تیپ تو راه بچهها میخواندند و میرقصیدند. از اینکه پرش را با موفقیت انجام دادند بسیار خوشحال بودند. پرش سوم با موفقیت انجام شد. تاریخ ۲۵/۴/۶۵ روز چهارشنبه باز هم مثل طبق معمول چتر پوشیدیم و سوار هواپیما شدیم امروز باد لحظهای که بیشتر از ۸ نانت بود و ما پرش نکردیم و روز پنجشنبه تاریخ ۲۶/۴/۶۵ باز هم مثل دفعههای قبل چتر را پوشیدیم و ساعت ۵/۷ صبح سوار هواپیما شدیم و ساعت ۸ حرکت کردیم به سوی میدان پرش به نام کوهنجان ولی متاسفانه امروز هم باد ۱۲ نانت بود و پرش انجام نشد. و دوباره از مسیر برگشتیم و ساعت ۸؟ دقیقه در باند فرودگاه فرود آمدیم و چترها را تحویل دادیم و برگشتیم به طرف تیپ . تاریخ ۲۷/۴ و ۲۸/۴ که روز جمعه و شنبه بود تعطیل بودیم و هر دو روز به مرخصی شهر رفتم. روز چهارم پرش تاریخ ۲۹/۴/۶۵ روز یکشنبه باز هم طبق معمول چتر پوشیدیم و سوار هواپیما شدیم و امروز کمی ابری بود و ما گفتیم امروز باز هم پرش نخواهیم کرد و به یاری خدا پرش را به خوبی انجام دادیم. امروز هم یک نفر سرش به زمین خورد و او را با آمبولانس بردند و من هم امروز باد جلو داشتم و بندهای جلو را گرفتم ولی با سرعت خوردم زمین و سرم به زمین خورد ولی الحمدالله طوری نشد و صحیح و سالم چترها را تکان دادیم و به سالن چتر تحویل دادیم و آمدیم تیپ ۲ تامانده. پرش چهارم هم با موفقیت انجام شد. در تاریخ ۳۰/۴/۶۵ روز دوشنبه ساعت ۵۰/۵ دقیقه در کمیته رفتیم و همچنین دانشکده افسری از تهران برای آموزش چتربازی آمده بودند و روز اول آموزش آنها بود و آن روز ما برای پرش نرفتیم و جشن گرفته بودند و ما هم در جشن ایشان شرکت داشتیم و بخاطر همین برنامه برای پرش نرفتیم و بعد از جشن به سوی حسین عکاس رفتیم و عکسها را تحویل گرفتیم و بعد آمدیم به پادگان و آنروز من در اسلحهخانه پاس یک نگهبان بودم. پرش پنجم تاریخ ۳۱/۴/۶۵ روز سهشنبه باز هم مثل روزهای قبل چتر پوشیدیم و سوار هواپیما شدیم و امروز گروه دوم نفر ۱۶ آخری بودم و پریدم و نزدیک زمین که رسیدم حالت گرفتم ولی محکمتر از همه روز به زمین خوردم ولی باد خیلی بود و چون چتر میخواست مرا بکشد فوری یک پشتک زدم و چتر را مهار کردم و این آخرین پرش کمیته بود و بعد چترها را تکان دادیم و تحویل انبار دادیم و آمدیم تیپ. پرش پنجم هم با موفقیت انجام شد. پرش ششم روز چهارشنبه تاریخ ۱/۵/۶۵ که پرش تیپ یعنی آخرین پرش ساعت ۲۰/۶ دقیقه جلوی مسجد به خط شدیم و سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سالن چتر هر نفر یک عدد چتر و یک عدد کمکی و یک عدد ساک برداشتیم و پوشیدیم و ساعت ۴۰/۷ سوار هواپیما شدیم و ساعت ۱۰/۸ دقیقه حرکت کردیم و خلاصه امروز هم گروه سوم نفر ۶ بودم ولی مربیهای امروز از طرف تیپ بودند ؟ خیلی آدمهای خوبی بودند و خلاصه پریدیم و در هوا بازدید طاقه چتر و بازدید اطراف کردم و نزدیک به زمین حالت گرفتم و گفتم امروز هم باد زیاد است و محکم میخورم زمین ولی الحمدالله امروز اصلاً باد نبود و راحتتر از همه روز به زمین فرود آمدم و از اینکه پرش ششم را هم با موفقیت انجام دادم خدا را شکر کردم و خیلی خوشحال شم و گفتم حالا یک چتر باز واقعی هستم و همین امروز آرم چتر را بر روی پیراهنم خواهم زد. و بعد چتر را جمع کردم و آمدیم سالن چتر، چترها را تکان دادیم و تحویل دادیم و آمدیم تیپ. پرش تیپ هم با موفقیت انجام شد در تاریخ ۱/۵/۶۵ روز چهارشنبه. در تاریخ ۲/۵/۶۵ روز پنجشنبه مراسم جشن گواهینامه چتربازی هم به پایان رسید. و ساعت ۱۱ برگه مرخصی شهرستان را گرفتیم و ساعت ۱۲ از پادگان خارج شدیم. به مدت ۷ روز به مرخصی به شهرستان قزوین آمدیم و سه روز را در امامزاده داود گذراندیم و در تاریخ ۹/۵/۶۵ روز پنجشنبه از قزوین حرکت کردیم برای تهران و از تهران بلیط گرفتیم برای اصفهان که ۵/۲ شب در اصفهان بودم و تا ۵/۳ منتظر ماشین ماندم و ۵/۳ یک اتوبوس سوار شدم برای شهرضا و ساعت ۵/۵ از شهرضا سوار شدم برای آباده و از آباده با یک مینیبوس آمدم شیراز که ساعت ؟ بعدازظهر به پادگان رسیدم و آنروز به علت اینکه بچهها دیر کرده بودند از ساعت ۲ تا ۵/۶ غروب یکسره تنبیه و نظافت داشتیم و صبح فردا ساعت ۸ صبح ما را به خط کردند و با تمام وسیله به گردانهای مربوطه خود رفتیم که بنده در گردان ۱۵۸ در پادگان شماره گرفتم. و از باقیمانده ۱۵۸ به مریوان آمدم گروهان دوم دسته یک و ۱۷ روز هم در مریوان ماندیم. در ترایخ ۸/۶/۶۵ به بانه آمدیم. بسمه تعالی روز تقسیم از شیراز به گردان ۱۵۸ هوابرد ما روز سه شنبه ۱۰/۴/۶۵ اول صبح به میدان بزرگ جلوی مسجد برای تقسیم بخط شدیم و منتظر ماندیم تا جناب سرهنگ محمود رستمی آمدند و ما را به گروههای مختلف تقسیم کردند که من در گردان ۱۵۸ افتادم. خاطراتی از گردان ۱۵۸ و آن روز بچهها همه به واحدهای خودشان رفتند و ما عده چتربازان در همانجا ماندیم و بعد از دوران آموزشی چتربازی و پایان این دوره تقسیم و به واحدهای خودمان خواهیم رفت. و ما روز پنجشنبه ۲/۵/۶۵ دوره چتربازی را به پایان رساندیم و به مدت ۷ روز به مرخصی شهرستان قزوین آمدیم و امروز تاریخ ۱۱/۵/۶۵ روز شنبه در پادگان شماره دو گردان ۱۵۸ قدم رنجه فرمودیم و چند روزی را در همین گردان ماندیم و یک شب بخواب نگهبانی میدادیم و جای ما خوب بود تاریخ ۱۹/۵/۶۵عصر روز یکشنبه بود که من نگهبان پاس ۳ پارک موتوری بودم که بچهها گفتند از فردا اول صبح به مریوان میبرند خلاصه شب سر پست نرفتم تا ۴ صبح ما را بر پا زدند و حرکت کردیم آمدیم جلوی تیپ و از آنجا بچههای دیگر حرکت کردیم تا آمدیم باند فرودگاه و آنجا ساعت ۵۶/۸ دقیقه صبح سوار هواپیما ث_۱۳۰ شدیم و حرکت کردیم برای باختران و تمام ساعت ۳۰/۱۱دقیقه به باختران رسیدیدم و آمدیم دم درب فرودگاه ولی ماشین نیامده بود و ما صبحانه نخورده بودیم فقط دیشب ۱ عدد کمپوت گیلاس و یک عدد کنسرو بادمجان و دو عدد کنسرو لوبیا به ما داده بودند که ۲ عدد بیسکویت همراه هم بود و آنجا نشستم ۲عدد بیسکویت را با کمپوت گیلاس میل کردم و یک ساعتی در همان فرودگاه ماندیم و بعد چند نفر به شهر باختران آمدیم تا برای بچهها نانی غذایی تهیه کردیم ولی متاسفانه چون ظهر گذشته بود نان پیدا نکردیم و بعد من آمدم مخابرات تا تلفنی بزنم ولی هر چه سعی کردم نتوانستم دیگر با حال ناامیدی برگشتم ولی رفتم پیش بچهها که مقداری نان آنجا بود و آن نان را با یک عدد خوراک لوبیا چینی خوردم و بعد همینطور آنجا سرگردان بودیم و نه فرماندهای داشتیم نه چیزی بعد یک نفر از ماموران فرودگاه که آنجا بود ما را راهنمایی کرد تا بتوانیم از منطقه پشتیبانی ۱ باختران کمک بگیریم و بچهها رفتند تا از آنجا یک ماشین گرفتند و ما سوار شدیم آمدیم شهر و به هر کدام از پادگانها میرفتیم ما را تحویل نمیگرفتند و تا اینکه به منطقه پشتیبانی ۲ رفتیم و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم جلوی آسایشگاه ولی باز هم ما را آنجا جا نمیدادند و آنقدر ما همان بیرون بقول یاور (ولو) بودیم تا افسر نگهبان آمد تا ما را برد آسایشگاه الان ساعت ۱۰ شب است و ما از گرسنگی حال نداریم و ۲ نفر از بچهها پول جمع کردند که بروند تا از بیرون برای ما چیزی بخرند ولی همه مغازهها بسته بودند و چیزی نخریدند و ما آنشب گرسنه خوابیدیم ولی بعضی از بچهها نان داشتند و خوردند ولی ما که هیچی نداشتیم گرسنه ماندیم و آنشب تخت من تختههایش خراب بود و تا صبح نتواتنستم بخوابم و صبح ما را ساعت ۴ برپا زدند و یک مقدار نان با پنیر به ما دادند و خوردیم و تا االان ساعت ۵۰/۸ دقیقه روز سه شنبه تاریخ ۲۱/۵/۶۵ مرداد ماه است که ما در همین پادگان یعنی منطقه پشتیبانی شماره ۲ باختران جلوی دژبانی هستیم و منتظر ماشین هستیم که ما را به مریوان ببرند. ساعت ۵/۹ صبح بود که سوار ماشین شدیم حرکت کردیم برای مریوان ساعت ۵۰/۱۱ دقیقه به سنندج (خاطراتی از سنندج) رسیدیم و آنجا برای صرف نهار ماشین نگهداشت و ما نهار خوردیم و ساعت ۱ بعدازظهر از سنندج حرکت کردیم و تمام ساعت ۴ بعدازظهر به مریوان رسیدیم و از دیدنیهای مریوان (خاطراتی از قرارگاه مریوان اولین روز منطقه جنگی کردستان) و اطراف بسیار لذت میبردیم و ساعت ۳۵/۴ دقیقه آمدیم لب یک مرزی که با تابلوی بزرگ نوشته بودند به خاک جمهوری اسلامی عراق خوش آمدید و بچهها از این تابلو وحشت کردند و گفتند خدا چه میبینیم ما را یکراست آوردند خاک عراق جلوی ارکان تیپ که اتوبوس توقف کرد و ما را پیاده کردند که راننده اتوبوس بچه رودبار (کلیشم) بود و ما تا ساعت ۲۰/۶ دقیقه جلوی ارکان بودیم و بعد که ما پنج نفر از گردان ۱۵۸ بودیم ما را با یک ماشین آوردند جلوی بهداری و ما آن شب را در سنگرهای بهداری صرف کردیم و آمدیم توی سنگر که سنگر ما آن شب زیرش تخته بود و اطرافش درخت و رویش با چادر پوشانده بودند و ما بعد از صرف شام پتوها را انداختیم و در سنگر نشسته بودیم و آن شب بسیار خاطرات انگیز بود و امشب شام برنج با بادمجان خورشت داشتیم و آب خنک پایینتر از سنگر بود که از آن آب استفاده میکردیم و الان که من این خاطرات را مینویسم در کنار بچهها نشستهام و از این چراغهایی که به نام (فانوس) روشن کردیم و بچهها هم کنارم دراز کشیدهاند و صحبت از پادگان میکنند. و کسی باور نمیکرد که به منطقه مریوان آمدهایم که ما کلاً ۳۶ نفر بودیم از شیراز آمدیم که یک عده مال گردان ۱۰۱ بودند که یک عده هم مال ۱۴۶ بودند و ما هم پنج ۵ نفر گردان۱۵۸ بودیم که ۲نفر بچه ارومیه به نام ناصر اصغری و دیگری حیدرعلی اصغری و ۲ نفر بچه رشت کریم اسماعیلزاده و علیرضا آزمون و دیگری هم که من اردشیر ابراهیمپور بودم ولی امشب در این سنگر پشه زیاد است و الان ساعت ۸/۸ دقیقه است که قلم بر روی کاغذ میچرخد خلاصه تمشب را گذراندیم صبح شد ساعت ۵/۶ بیدار شدیم و رفتیم دست و صورت را شستیم و آمدیم صبحانه نان و سیبزمینی خوردیم و الان وسایلها را آماده کردیم و آماده حرکت میباشیم به سوی گردان ۱۵۸ ساعت ۴۵/۱۱ دقیقه بود که ماشین آمد ما را برد و ساعت ۵۵/۱۲ دقیقه به ارکان ۱۵۸ رسیدیم (خاطراتی از مریوان) و مشخصات خودمان را نوشتیم و نهار خوردیم و تا ساعت ۴ بعدازظهر آنجا بودیم و بعد ما را تقسیم کردند که چهار نفر با هم افتادیم به گروهان سوم و یک نفر کریم اسماعیلزاده که دیپلم بود افتاد گروهان یکم – و بعد ما سوار ماشین شدیم آمدیم ارکان گروهان سوم و ما شب چهار نفر که توی یک سنگری که خراب شده بود آنجا خوابیدیم و هر لحظه صدای تیراندازی شنیده میشد. خلاصه خوابیدیم ساعت ۱۰/۱۲ دقیقه نصف شب بود که دیدم نگهبان آمد و مرا بیدار کرد و گفت پاشو برو نگهبانی و من رفتم یک اسلحه تحویل گرفتم و آمدم یکی از بچهها را صدا کردم و اورکت را از او گرفتم و پوشیدم خلاصه تا ساعت ۴۵/۲ دقیقه نگهبان بودم و چون کوملهها زیاد بودند خیلی میترسیدم خلاصه شب را گذراندیم و صبح ساعت ۵/۵ بیدار شدیم و ۵/۴دقیقه ورزش کردیم و بعد آمدیم نان با مربا صبحانه خوردیم و امروز باز هم ۲ نفر را از ما جدا کردند و آنها را به گروهان دوم بردند و ما هم عصر با ماشین به دسته یکم که در پایگاه قرار داشت آمدیم و کوه بلندی بود که همه جا دیده میشد. از آن طرف به کوههای عراق و پایگاههای عراق دیده میشد و این طرف هم شهر مریوان دیده میشد. و آن شب از بچه راجع به خط سوال میکردم و هر لحظه صدای توپ شنیده میشد. تاریخ ۲۴/۵/۶۵ روز جمعه ساعت ۴ بعدازظهر تیربار به من تحویل دادند. شب دوشنبه تاریخ ۲۷/۵/۶۵ گروهان یکم با کوملهها درگیری داشتند که یک درجهدار زخمی شده بود و از آنجا تلفن زدند برای ما و ما تا ساعت ۲ شب آماده باش بودیم و آن شب من جدی میترسیدم و الحمداله آن شب بخیری گذشت؟. تاریخ ۳/۶/۶۵ شب دوشنبه در دیدبان پاس دو بودم ساعت ده شب بود من نگهبان بودم که آن شب خیلی توپ و خمپاره ایران و عراق برای همدیگر میفرستادند و صدای توپ ما را کر کرده بود و یکمرتبه دیدم عراق یک عدد ۱۲۰ فرستاد و گلوله به سمت ما صوت کشید و دیدم یکی از بچهها که بغل دیدبان خوابیده بود. دیدم بلند شد و خود را پرت کرد طرف کانال که من هم خودم را خم کردم توی دیدبان و داشتم از خنده قهش میکردم و چند دقیقهای طول نکشید که دوباره دیدم یکی چیزی از طرف عراق به سوی ما میآید و من فکر کردم حتماً هواپیما است ولی از بچهها پرسیدم گفت این توپ فرانسوی است و دیدم رفت نزدیک دریاچه مریوان خورد زمین و دیدم چندتا باز هم فرستاد و من تعجب میکردم که آن توپ فرانسوی چقدر برد دارد که بچهها میگفتند ۷۵ کیلومتر بردش میباشد. تاریخ ۴/۶/۶۵ روز سه شنبه من حرکت کردم برای مریوان و تصمیم گرفتم بروم پیش مروت خلاصه رفتم تمام دریاچه را گشتم و مروت را پیدا کردم و نهار همانجا خوردم و شام هم پیش او بودم و آن شب خیلی برایم خوش گذشت و صبح هم صبحانه خوردم و آمدم مریوان و از آنجا هم با یک آمبولانس آمدم گروهان خودمان. و تاریخ ۷/۶/۶۵ روز جمعه ما از گروهان خودمان حرکت کردیم و تمام سنگرها را خراب کردیم و شب در ارکان که بونه نام دارد خوابیدیم و صبح هم صبحانه خوردیم و سوار یک کامیون شدیم و حرکت کردیم برای بانه آمدیم جلوی دژبانی ۲۸ سنندج آنجا دژبانها جلوی ما را گرفتند و در همین حال درگیری شروع شد. این بزن آن بزن یکدفعه دژبانها شروع کردند به تیراندازی چندتیر هوایی خالی کردند بعد از چند ساعت خلاصه ما آزاد کردند و ما آمدیم ساعت ۵/۲ بعدازظهر آمدیم از یک پل رد شدیم رفتیم توی یک رودخانه دستهایمان را شستیم و نهار خوردیم و بعد حرکت کردیم آمدیم ساعت ۴۰/۳ دقیقه به پایگاه خودمان رسیدیم (خاطراتی از بانه کردستان) و تمام وسایلها را از کانکس پیاده کردیم و رفتیم یک جایی کندیم تا چهارنفر همانجا خوابیدیم و فردا شروع کردیم به سنگر کندن که تا عصر فقط کندیم و کمی هم گونی گذاشتیم و فردا تاریخ ۱۰/۶/۶۵ روز دوشنبه سنگر را تکمیل کردیم و ۱۳/۶/۶۵ روز پنجشنبه ساعت ۵/۱۰ ما با تمام وسایل تجهیزات و اسلحه و کلاه آهنی به خط شدیم و رفتیم صحرا و آموزش دیدم که برای عملیات حاضر شدیم و فرمانده ما میگفت که ایندفعه عملیات خط شکن فقط برای دسته یکم است الام یاد بگیرید که در عملیات کشته نشوید و آن وقت دیگر کسی نیست که به داد شما برشد خودتان هستید که باید خود را نجات بدهید؟. و ما تاریخ ۱۵/۶/۶۵ روز اول محرم ساعت ۵۰/۸ دقیقه رفتیم سنگر منشی تا برایمان پلاک درست کرد و شماره پلاک ۱۴۳۶۹ تی ۵۵ هد و گرفتم و آمدم شروع کردم به حف روباه کندن و در همین لحظه یک نامه برای ایرج نوشتیم و یادی از مشهد مقدس افتادم. شب سهشنبه ۱۸/۶/۶۵ ساعت ۸ شب ما در سنگر نشسته بودیم و جوک میگفتیم و من یک جوکی از ملانصرالدین تعریف میکردم که صدای تیری به گوش ما خورد من لباسم را پوشیدم و حرکت کردم برای بیرون دیدم همه داد و فریاد میکنند رفتیم جلو دیدم یک گروهبان دوم بود خیلی خوش تیپ و سبیل کلفت گروهبان دسته ۳ بود به نام طالبی دیدیم بچهها او را کول گرفتهاند و تیر خورده به شکمش خلاصه او را اتداختند توی ماشین و بردند بیمارستان آمدیم پایینتر گفتند یک سرباز است به نام حسینپور بچه شیراز چهار ماه خدمت که نمیدانم بعضیها میگویند اختلافی ما بین اینها بود که صداش میکند و با ژ۳ میزند توی شکمش خلاصه این سرباز را صبح دستبند میزنند و میبرند رکن و آن درجهدار هم همان شب تا میبرند بیمارستان میمیرد. فردایش همه ناراحت بودند. در تاریخ ۳۰/۶/۶۵ بنده به مدت ۱۷ روز مرخصی شهرستان قزوین رفتم و الحمداله هم خوش گذش در همین مدت ۱۷ روز بنزین کوپنی شد و در تاریخ ۱۵/۷/۶۵ به منطقه آمدم هوا خیلی سرد بود و قرار است که به شوش برویم در تاریخ ۱۷/۷/۶۵ اول صبح رفتیم ورزش و بعد آمدیم صبحانه با سیبزمینی و بعد بخط شدیم برای صبحگاه و بعد گفتند که امروز کوهپیمایی داریم خواستیم برویم که باران آمد و نرفتیم آمدیم توی سنگر تعمین نگهداری و بعد که مقداری انگور به ما دسر داده بودند با نان خوردیم و بعد یک عدد نامه برای خانه نوشتم و بچهها بهرام ابراهیمی و فرامرز افتخاری با همدیگر شوخی میکردند و من با علیاکبر ایزدی میخندیدیم و جمال جلیلیان کتاب بازی سرنوشت را میخواند و من به ابراهیم گفتم که شوخی نکنید مثل آن روز که با ناصر شوخی میکردی و دستش خورد به شکمت و مریض شدی و باز هم مثل آن روز پیش آمدی به بار میآید و خلاصه افتخاری رفت شهر و جلیلیان هم میخواهد بخواند. و من این خاطرات را مینویسم. و هوا هم که امروز کمی نمنم باران میآمد الان خوب شد و هوا کمی آفتابی است. تاریخ ۲۰/۷/۶۵ روز یکشنبه اول صبح ساعت ۵/۵ برپا زدند و ساعت ۶ بخط شدیم برای ورزش که ۵/۶ آمدیم ورزش کردیم و بعد از آن روز صبحانه تخممرغ و پنیر بود. صبحانه را خوردیم و بعد رفتیم صبحگاه بعد از صبحگاه رفتیم کلاس و بعد از ساعت ۲۰/۱۱ دقیقه آموزش رزمی کار میکردیم و ۵/۱۱ من و جلیلیان اجازه گرفتیم و رفتیم یک روستایی بود به نام اشتر؟ رفتیم آنجا یک فروشگاه بود و کمی وسایل خریدیم و اولین بار بود که نوشابه یکی ۱۰ تومان خوردیم و آمدیم تو راه که یک درخت (قوچ) داشت کمی از آن چیدیم و خوردیم و آمدیم سنگر نهار خوردیم و عصر آنروز ساعت ۴ بعدازظهر گروهان به خط شدیم رفتیم بالای تپه که سرگروهبان واحد عبدالحسینی شیراز آمد و درس استفاده از نارنجک دستی به ما درس میداد که بعد از درس یک عدد نارنجک پرتاب کرد و بعضی از بچهها بسیار ترسیدند و بعد یکی ستوانسوم برخورداری برداشت و اول ضامن را کشید و بعد پرت کرد هوا و دوباره باز هم گرفت و بعد پرت کرد که بچهها همه تعجب کردند که این چقدر جرأت دارد. آدم به این شجاعی ندیدیم. و بعد عصر آن روز آمدیم سنگر شام خوردیم و بعد جلیلیان پاس اول بود رفت سر پست تا ساعت ۴۰/۹ دقیقه و بعد من و ایزدی از ساعت ۴۰/۹ دقیقه تا ساعت ۲۰/۱۲ دقیقه نگهبان بودیم و من نگهبان اسلحهخانه بودم که ساعت ۴۰/۱۱ دقیقه بود که از اطراف بهداری صدای تیراندازی شنیده میشد. که فرمانده گروهان آمد بیرون و از من سوال کرد که این صدا از کجا آمد که من گفتم از اطراف بهداری که بعد از چند دقیقه گفتند که دشمن یعنی کومله آمده بود و نگهبان تیراندازی کرده بود. و بعد پست ما تمام شد آمدیم سنگر که گشنهمان بود کمی نون خوردیم که ایزدی شکر ریخت توی آب با نان خورد و من هم بیسکویت با نان خوردم. شب سهشنبه ۲۲/۷/۶۵ ایزدی میخواست برود مرخصی که خیلی خوشحال بود و به زبان کردی میخواند و جلیلیان هم رقص کردی میکرد و یکی از همشهریهایشان که به نام انگشتر بود او هم بشکن میزد و من هم نی میزدم و گاهی با جلیلیان میرقصیدم و آن شب خیلی برایمان خوش گذشت و صبح فردا ایزدی رفت مرخصی و جلیلیان هم به مرخصی شهر رفت و فقط توی سنگر تنها ماندم که بعد از صبحگاه آمدیم تا ساعت ۹ کلاس که جناب سروان برخورداری درباره عملیات به ما درس میداد. و بعد تانکر آب آمد که ما رفتیم آب آوردیم و بچهها رفتند بالای تپه آموزش ببینند و من دیگر نرفتم تجهیزات را باز کردم و رفتم سنگر که مقداری پنیر صبح در سنگر بود با نان و بیسکویت خوردم و بعد خوابیدم تا بچهها آمدند که ادهمی رفت غذا آورد که آن روز غذای ما برنج و قیمه خورشت بود ولی خیلی کم بود. خلاصه بچهها غذا را گرفتند و من هم که یک نفر بودم غذای ۲ نفر را گرفتم و حسابی خوردم سیر شدم ولی فکر میکنم که هیچ کدام از بچهها سیر نشدند. همه بر سر ادهمی داد میکشیدند و میگفتند که چرا اینقدر غذا کم است ما این را چکار کنیم و او هم میگفت که من چه کنم از آشپزخانه میفرستند مگر نبودی که آن روز صبحگاه میگفتند که چند گرم کم شده تقصیر من چی است خلاصه بچهها همه با ناراحتی رفتند سنگرهایشان لطفی که ۳نفر در سنگرشان بود و غذایشان خیلی کم بود میگفت من الان میروم تمام گروهان میگردم تا نانی پیدا کنم وگرنه که با این سیر نمیشویم. و من که الان ساعت ۵/۱۲ ظهر است تنها در سنگر نشستهام و این خاطرات را مینویسم. هوا کمی ابری است و باران هم نمنم میبارد. و الان ساعت ۵۰/۱ دقیقه ظهر است که در سنگر تنها نشستهام و این نقاشی روبرو را که میبینید عکس یک برادر رزمنده است که آرپیچی را بر دوش گرفته و در حال نبرد است این نقاشی به توسط یک مجله سرباز کشیده شد. تاریخ ۲۴/۷/۶۵ روز پنجشنبه که من پاس چهار صبح بودم یعنی از ساعت ۴۵/۲ دقیقه تا ۵/۵ صبح نگهبان دسته بودم و بعد برپا زدم تا رفتیم ورزش و آمدیم صبحانه خوردیم و دوباره رفتیم صبحگاه بعد از صبحگاه رفتیم بالای تپه سازماندهی را خواندن که من تیرانداز تیربار گروه سوم دسته یکم بودم. بعد ساعت ۱۰/۹ دقیقه تمام گروهان حرکت کردیم برای کوهپیمایی که روزهای پنجشنبه فقط کوهپیمایی داشتیم رفتی کمی پایینتر از دسته ادوات که از دور یک مقدار بز دیدم که یاد بزهای بهزاد افتادم گخ چوپان بزها را جمع کرده بود و برایشان برگ میبرید. و تمام این کوهها را که میدیدم و مینگریستم احساس میکردم که کلاس است خلاصه رفتیم تا پایین دره بعد از آنجا برگشتیم و آمدیم از کوهها بالا که اینجا سربالایی بود و همه خسته شده بودند از یک دره رد شدیم که یاد رزندر افتادم خلاصه آمدیم تا پهلوی گروهان دوم از آنجا هم حرکت کردیم آمدیم به طرف گروهان خودمان که در کنار جاده یک تیکه نان که به مقدار یک عدد سنجد بود آفتاب خورده بود خشک خشک شده بود که آن برداشتم و خوردم چون خیلی گشنم بود خلاصه رسیدیم تا جلوی سنگرهایمان از آنجا هم ما را استراحت دادند آمدیم سنگر نشستیم و من مقداری نان خوردم و الان دارم این خاطرات را مینویسم.و جلیلیان هم بند خمپاره ۶۰ خود را با نخ سوزن میدوزد. از این همه گذشته من قرار بود امروز بروم بانه تا یک تلفنی بزنم ولی متاسفانه نشد روز جمعه ساعت ۵/۹ صبح با تمام تجهیزات به خط شدیم تا سرگروهبان برایمان سخنرانی کند ساعت ۱۰ بود که سرگروهبان آمد و درباره جابجایی برایم سخنرانی کرد و گفت امروز تا فردا برویم منطقه جدید. ساعت ۵/۱۲ ظهر بود که کانکسها آمدند و ما که نهار استمبلی داشتیم خوردیم و شروع کردیم وسایلها را که از سنگر درآوردیم و سنگر را خراب کردیم و وسایلها را گذاشتیم توی کانکس و غروب بود که ما یک عده رفتیم بیگاری برای سنگر سرگروهبان و بعد آمدیم در کنار سنگرها چادر زدیم و هر کس برای خودش چادر زده بود و من با جلیلیان هم در کنار سنگرمان چادر زدیم و شب آنجا خوابیدیم اما چادر ما کوچک بود و خیلی صفا داشت و الان ساعت ۵/۸ شب است که من در چادر نشستهام و این خاطرات را مینویسم و بچهها بیرون هم برای خودشان چادر میزنند که من امشب پاس ۱ نگهبان بودم ولی چونکه خسته بودم با پایدار که پاس چهار بود عوض کردم که هر سرباز بار مبنای خود را با خودش داشت که یک کوله پشتی و چادر انفرادی و ماکس و اسلحه و ۲ عدد پتو و تجهیزات و ظرف غذا همراه خودشان داشتند بقیه اجناس را گذاشتند توی کانکس شب توی چادر خوابیدیم بعضی از بچهها چادر نزدند و همان بیرون خوابیدند تا صبح یخ کردند خلاصه من که الان این را مینویسم ساعت ۵۰/۱۰ دقیقه صبح است که یک عدد مورچه روی خودکار راه میرود و ما منتظر ماشین هستیم که بیاید و با او برویم که امروز صبح به ما هر نفر ۳ عدد کمپوت ؟ و عدس بود و مقداری نان دادند که خرج ۳ روز است و الان غذا آماده است که مشغول غذا رفته تا غذا بگیرد و جلیلیان در یکی از آن کنسرو را باز میکند تا گرم کنیم با مرغ بخوریم تا غروب ماندیم ولی خبری از اتوبوس نشد خلاصه شام هم یک کنسرو عدس برایمان آوردند هوا کمکم ابری شد ما دوباره چادرها را درست کردیم غروب بچهها همه دور هم جمع شدیم تا با همدیگر صحبت میکردیم تا ساعت ۵/۶ غروب جناب سروان برخورداری آمد و برایمان صحبت کرد و گفت بچهها خیلی مواظب باشید چون گردان خالی شده و احتمال خطر دارد چونکه اینجا کردستان است خلاصه شام خوردیم و جلیلیان هم سرپست رفت و من رفتم چادر شاهمرادی که با همدیگر صحبت میکردیم یکدفعه از توی چادر قرهآقاجی یک نفر با عجله پرید بیرون و من چراغ را دست گرفتم و رفتم دیدم این لباسهایش را تکان میدهد گفتم چی شده گفت نمیدانم یک چیزی از روی صورتم رفت بچهها جمع شدند رفتند توی سنگر نگاه کردند دیدند که موش بود بچهها همه شروع کردند به خندیدند و بعد آمدم توی چادر. شب خوابیدیم و من ساعت ۱۵/۹ دقیقه رفتم سر پست ساعت ۵/۱۰ بود که صدای تیری شنیدم که تقوی و اراروتی که بالاتر از من بودند از بالای سر آنها رد شد که یک دفعه دیدم آنها پریدند توی کانال و من خودم را فوری انداختم توی حُف روباه که فوری اسلحه را مسح کردم و گذاشتم به ضامن که یک دفعه دیدم تقوی صدا زد نگهبان پایینی مواظب باش که بعد جناب سروان آمد بیرون و گفت بچهها مواظب باشید خبری نیست و من پست را تمام کردم و آمدم خوابیدم صبح شد ولی هوا سرد بود و جلیلیان رفت از فروشگاه وسایل خرید که سرگروهبان او را صدا کرد و جناب سروان رفت و نزدیک بود که دعوا بگیرند و بعد آمدند صبحانه خوردیم و بعد از آشپزخانه آب آوردم ولی کمی باران میآمد بعد آمدم توی چادر و اکبرزاده با جلیلیان که هر دو بچه باختران بودند در چادر نشستهایم و تخمه میخوریم ساعت ۳ بعدازظهر بود که بچهها گفتند ماشین آمد وسایلها را جمع کردیم تا آمدیم بالای تپه ماشینها حاضر بودند ساعت ۵/۴ غزوب سوار شدیم همه داد و فریاد میکردند برای بعضیها جا نبود با زور طپیدند ولی من و جلیلیان و دسته یک جایمان خوب بود و سرگروهبان آرگینی میگفت صندلی که تعارف ندارد برید بنشینید آمدیم ۱۰ کیلومتری بانه اتوبوس جلویی خراب شد اتوبوس ما هم نگهداشت که چند سرباز رفتند تعمین و ما همه توی ماشین بودیم از آنجا حرکت کردیم ساعت ۲۰/۶ دقیقه رسیدیم توی پادگان و چقدر همانجا سرگردان شدیم ساعت ۵/۸ یک کنسرو گرم کردیم و با نان خوردیم که سیروس از قزوین آمده بود و میگفت که قزوین نان هم کوپنی شده و همه تعجب کردیم ساعت ۴۰/۸ دقیقه خوابیدیم ساعت ۵۰/۱ دقیقه باران آمد همه وسایلها را جمع کردند و رفتند توی ماشین خوابیدن و من چون نتوانستم توی ماشین بخوابم آمدم بیرون خوابیدم صبح بلند شدیم سوار ماشین شدیم حرکت کردیم برای سقز آمدیم از سقز گذشتیم ساعت ۱۲ رسیدیم سنندج یک چلوکبابی کلاج غذا خوردیم و رفتم تلفن زدم برای قزوین ولی نگرفت از آنجا ساعت ۱ بعدازظهر حرکت کردیم آمدیم انتهای شهر یک پارک خیلی بزرگی بود آنجا پیاده شدیم و تقریباً نیمساعت به باختران هوا غروب کرده بود ساعت ۶ به اسلام آباد رسیدیم و گفتند که اینجا مسجد صلواتی است و امشب در آن میخوابیم پیاده شدیم رفتیم مسجد مقداری خربزه و نان خوردیم و بعد رفتم تلفن زدم و با دائیم مصطفی صحبت کردم و آمدم یک ساندویچ خوردم و بعد آمدم توی مسجد خوابیدم صبح بلند شدیم رفتیم کلهپاچه فروشی غذا خوردیم بعداً ساعت ۷ صبح حرکت کردیم از روستاها و پایگاهها و جادههای پیچ و خم و کوههای بلند و پست میگذشتیم تا رسیدیم به شهر ایلام و از این شهر گذشتیم تا رسیدیم به صالحآباد که اتوبوس در آنجا توقف کرد و این شهر خیلی عجیب بنظر میرسید دربها همه سوراخ سوراخ شده بود از اثر تیرهای دشمن مردم خیلی کم رفت آمد میکردند خانهها همه خراب بودند و مثداری برگشتیم عقب و آمدیم از سر سهراهی گذشتیم تا آمدیم به منطقه جدید که به نام مهران بود (خاطراتی از منطقه مهران گلان) از ماشین پیاده شدیم وسایلها را از کانکس پیاده کردیم رفتیم شروع کردیم به سنگر کندن آن شب در چادر خوابیدیم فردایش من و جلیلیان و مهماندوست یکجا سنگر کندیم و یک سنگر بزرگ که تاقچه درست کردیم و اما آن شب سنگر ما باران آمد و تا صبح چکه میکرد و الان هم من و جلیلیان و شاهمرادی در سنگر خودمان نشستیم و صحبت از مرخصی میکنند که چند روز جابجایی شده بود مرخصیها ترافیک افتاده بودند و از امروز مرخصی آزاد شده بود که من امروز ۱۷ روز است که منطقه هستم روزها بد یا خوب میگذشت تاریخ ۴/۸/۶۵ بود که گفتند امشب رزم شبانه داریم من هم نمیدانستم رزم شبانه چطور است یعنی اولین بار بود ساعت ۸ شب بخط شدیم و حرکت کردیم بنده که یک عدد بیسکویت سالدین مدتی بود که در ساکم بود برداشتم و مقداری هم تخمه کدو برداشتم ریختم توی جیبم و حرکت کردیم رفتیم جلوی گروهان همه بچهها جمع شدند حرکت کردیم رفتیم به ستون ۲ میرفتیم رسیدیم تا جلوی سنگر فرمانده گردان که ستوان برخورداری رفت پیش فرمانده گردان و از او خواست که چون این طرف شناسایی نشده و رودخانه در مقابل راه دارد سربازها نمیتوانند از رودخانه رد شوند دوباره برگشتیم آمدیم از جلوی گروهان گذشتیم رفتیم تابالای سنگرهایمان که یک شیار بزرگ بود رسیدیم آنجا ما را بخط کردند هر دسته جدا نشستیم و فرمانده ما قطب نما را آورد و شروع کرد به آموزش دادند بعد از آموزش بیست دقیقه راحت باش دادند و بعد دسته به دسته شروع کردیم به آموزش ساعت ۹ شب بود اول دسته ما آموزش دیدیم و بعد رفتیم مقداری آنطرف آنجا بچهها همه دراز کشیده بودند من و کرم که با هم این طرف بچهها بودیم گروهبان هاشمی آمد از کنار من گذشت و دید که بچهها بعضیها خوابیدند آنها را صدا کرد و گفت بروید تا بالای آن کوه و برگردید که خواب از چشمان شما رد شود. ما رفتیم و برگشتیم دیگر صحبت میکردیم و ساعت ۵/۱۰ بود که من رفتم کنار بچهها نشستم و شروع کردم به خوردن بیسکویت که لطفی آمد گفت چی میخوری به من هم بده کمی از آن بیسکویت را به او دادم ولی چون تمام شد گفت چقدر خوشمزه است باز هم بده گفتم تمام شد ولی او باور نکرد جیبهایم را گشت ولی دید که نیست گفت تو دروغ میگویی خندیدم و قسم خوردم که ندارم صدا کرد و خندید گفت جواد بیا اینجا بیسکویت چقدر خوشمزه است و ما میخندیدیم جواد هم که کمی شکمپرست بود آمد و گفت کجا بود ما میخندیدیم و لطفی گفت که ابراهیمپور دارد که او گفت کمی هم به من بده دلم ضعف میکند گفتم ندارم تمام شد هی اصرار میکرد ما از خنده قهش کرده بودیم میگفت شما دروغ میگویید اگر راست میگویید پوستش کجاست هی میگشت دنبال پوستش تا خاطر جمع شد که من دروغ نمیگویم تمام شده است و آن دو بچه انزلی بودند آن شب که بسیار خاطره داشتیم حرکت کردیم آمدیم سنگرهایمان خوابیدیم و فردایش تا ساعت ۸ صبح خوابیده بودیم و بعد بلند شدیم صبحانه خوردیم و الان هم که تأمین نگهداری است من در سنگر نشستهام و یک نامه برای اشرف نوشتهام و الان ساعت ۱۰ صبح است که دارم این خاطرات را مینویسم. و هوا آفتابی است و جلیلیان هم بیرون خمپاره ۶۰ خود را تمیز میکند. روز پنجشنبه ۸/۸/۶۵ من مریض شدم شب چلومرغ داشتیم ساعت ۵/۶ شام میخوردیم که یک عدد (جناق) از توی گوشت درآمد و من گفتم کی با من شرط میکند افتخاری گفت من خلاصه شرط کردیم و قرار بود که اگر او برد من ۲ بسته سیگار تیر برایش بخرم ولی اگر من بردم ایشان پول ۴ بسته سیگار را بمن بدهد پنج دقیقه گذشت او رفت لیوان مرا آب کرد و گفت آب بخور من هم لیوان را گرفتم و او گفت باختی بچهها هی خندیدند گفتم دوباره شرط کنیم یا ۲برابر میشود یا پاک میشود. دوباره شرط کردیم ساعت ۷/۷ دقیقه که یک عدد نامه برایش نوشتم و کتابی به من داد و گفت کمی شعر هم بنویس. کتاب را گرفتم و دوباره هم باختم جلیلیان و مهماندوست آنقدر خندیده بودند که اصلاً حال نداشتن. خلاصه دوباره شرط کردیم و تا ساعت ۵/۹ شب نشسته بودیم و معما میگفتیم و آن شب انقدر خندیده بودیم که دیگر قابل گفتن نیست. من ساعت ۳ نصف شد که پاس چهار بودم رفتم سر پست ولی آنقدر سرم درد میکرد که نتوانستم نگهبانی بدهم. همانجا تکیه کرده بودم و گاهی میخوابیدم خلاصه صبح شد. چون جمعه بود برپا نداشتیم آمدم خوابیدم ساعت ۹ صبح صبحانه میخوردیم و آن روز کره با مربا بود که مهماندوست گفت یک قاشق بیاور من رفتم قاشق را آوردم و به افتخاری دادم و او هم گرفت و من گفتم باختی هی میخندیدم دوباره شرط کردیم و چون آنروز خیلی حالم خراب بود ناراحت بودم ساعت ۱۰ صبح ایزدی از مرخصی آمد که مقداری سیب آورده بود خوردیم و نهار خوردیم ولی هیچکدام نباختیم و الان هم ساعت ۴۵/۲ دقیقه است بچهها رفتند نگهبان پیش و من هم این خاطرات را مینویسم. اما حالم خیلی خراب است سرم درد میکند و سینهام خش خش صدا میدهد و از دماغم آب میآید. عصر روز دوشنبه مصادف است با شهادت حضرت امام رضا(ع) بود که باران بشدت میبارید و طولی نکشید که سیل همه جا را فرا گرفت تگرگ بشدت میبارید هر یک به اندازه یک لوبیا بود بچهها همه در سنگرها بودند سنگر ما آب پر شده بود. در حدود ۱۵ دقیقه هوا خوب شد از دره سیل میآمد بعد شروع کرد به باریدن خلاصه تا صبح فردا باران آمد تمام سقف سنگر ما را با کاسه آب میگرفتیم جلیلیان که فردا میخواست به مرخصی برود تا صبح نخوابید و هر لحظه انتظار میکشید که کی صبح شود. خلاصه آن شب ما زیاد ناراحت بودیم و از سرما تا صبح نخوابیدیم ستگر فیضی با مرادی آب پر شده بود و میگفت که ما با کاسه آب بیرون میکردیم و جای تاسف بود خلاصه آن شب گذشت فردا صبح ساعت ۷ هوا خوب شد تمام وسایلها خیس شده بودند. بچهها سنگرها را خراب میکردند و از نو درست میکردند. تاریخ ۱۶/۸/۶۵ ساعت ۵/۱۰ صبح ما را بخط کردند رفتیم جلوی عقیدتی سیاسی که یک شیخ آمده بود تا برایمان سخنرانی کند رفتیم آنجا دیدیم یک شیخ که حدود ۶۰ سال داشت که برایمان صحبت میکرد. و این پیرمرد بطوری صحبت میکرد که انگار یک جوان صحبت میکند بعد از خاتمه صحبت گفتند که نماز جماعت هم منعقد میباشد. ساعت ۵/۱۲ نماز شروع شد. عدهای وضو گرفتند برای نماز و عدهای هم وضو نگرفتند. وقتی که نماز شروع شد بچهها در کنار مردم نشسته بودند و پچپچ میکردند یکی میخندید و یکی از دروغ سنگی بجای مهر جلوی خود گذاشته بود. و چند نفر از بچههای رشت بودند که سر نماز حرف از گردو میزدند و من هم یک سنگ قلابی جلویم گذاشته بودم و از دروغ که اصلاً لبهایم تکان نمیخورد نماز میخواندم خلاصه بعد از نماز ما آمدیم سنگر و نهار خوردیم و بعد رفتم کمی توپ بازی کردم و الان که نمنم باران میآید و هوا ابری است در سنگر نشستهام و این خاطرات را مینویسم (یک عدد مگس هم کنار دفترم وزوز میکند که من با دست او را رها کردم) که ۸ روز مانده به مرخصی خودم که هر روز انتظار میکشم کی بروم. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار. هوا خیلی خراب بود هر روز که میرفتیم سر کلاس هوا خوب میشد ولی که از کلاس تعطیل میشدیم باران میآمد از اینکار تعجب کرده بودیم. تا تاریخ ۱۷/۸/۶۵ بود که ما داشتیم توی سنگر نهار میخوردیم که دیدم اکبرزاده گفت ابراهیمپور از دژبانی گردان ملاقات داری من رفتم دیدم اشرف است که داشت از مرخصی میآمد و خلاصه چقدر خوشحال شدم و هوا داشت باران میآمد کمی آنجا نشستیم و صحبت کردیم بعد که هوا خوب شد آمدیم تو سنگر ما خیلی خوشحال بودم نزدیک ۵ ماه بود که همدیگر را ندیده بودیم. خلاصه تا ساعت ۵/۳ آنجا نشستیم بعد گفت میخواهم بروم تا کنار جاده باهم رفتیم و آنجا او ماشین گرفت رفت برای گردان خودشان و من هم برگشتم ۳ روز گذشت هوا باران میآمد و چون مسئول غذا رفته بود مرخصی افتخاری را بجایش تعیین کرده بودیم و در تاریخ ۱۹/۸/۶۵ افتخاری هم رفت گردان شناسایی که ما را مسئول غذا کردند و ما هم ظرفها را برداشتیم و رفتیم غذا گرفتیم و عصر که ۲ جعبه انار دسر داده بودند بچهها همه خوشحال بودند و این ۲ نوبت غذا کرفس گرفته بودم خیلی اضافه بود بچهها حسابی سیر میشدند و امروز هم که ۲۰/۸/۶۵ است همه رفتند سر کلاس و من هم در سنگر نشستهام و دارم خاطرات گذشته را مینویسم. و الان بعد از این چند کلام یک عدد انار خواهم خورد.(والسلام) خلاصه در تاریخ ۲۶/۸/۶۵ الی ۱۱/۹/۶۵ بمدت ۱۶ روز مرخصی شهرستان قزوین از این منطقه مهران رفتم خلاصه خوب یا بد گذراندم که ساعت ۵۰/۵ دقیقه غروب سهشنبه به گروهان رسیدم (خاطرهای از دهمین ماه خدمت ۱۲/۹/۶۵) رفتم توی سنگر دیدم ۲ تا سرباز در سنگر ما اضافه شدند یکی صدیق آبکار بچه بوکان بود که دوران آموزشی و دوران چتربازی را با گذراندیم و ایشان را دیدم خیلی خوشحال شدم و دیگری هم رحیم فتحی بود که ایشان هم پایه ۱۱/۶۴ بود و شب پنجشنبه ساعت ۵/۶ غروب بود که گفتند با تمام تجهیزات به خط شوید و ما هم فکر کردیم حتماً عملیات است و رفتیم جلوی گروهان فرمانده گروهان آمد و ما را بازدید کرد و آخر ا?