در حال دریافت تصویر  ...
نام محمود حریری مقدم
محل شهادت ایلام


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین انصاری رامندی
محل شهادت تاکستان - پایگاه بسیج


در حال دریافت تصویر  ...
نام عبدالله اعلمی نسب
محل شهادت تاکستان - پایگاه بسیج


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمود رحمنی
محل شهادت تاکستان - پایگاه بسیج


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد حسن امجدی
محل شهادت مریوان


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید رضا موسوی
محل شهادت تاکستان - پایگاه بسیج


در حال دریافت تصویر  ...
نام نورالله ایران دوست
محل شهادت تاکستان - پایگاه بسیج


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین حاجی زاده
محل شهادت تاکستان - پایگاه بسیج


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد رضا صباغ زیارانی
محل شهادت فاو



یک خاطره شهید  عباس بابایی


فلاکس چای را می شکند

اقدس بابایی: همیشه پدرم آرزو داشت، عباس پزشک و ترجیحاً دکتر داروساز شود. شاید این بدان علّت بود که خودش کمک داروساز بود و چنین می پنداشت که اگر عباس پزشکی بخواند، در آینده خواهد توانست با دریافت جواز داروخانه، در کنار هم کار کنند، از این رو در تعطیلات تابستان یکی از سالها که عباس در دبیرستان درس می خواندند او را به داروخانه ای معرفی می کند و از مسئول داروخانه می خواهد تا مهارتهای نسخه خوانی را به او بیاموزد. خاطرم هست که عباس هیچ علاقه ای به کار در داروخانه نداشت؛ ولی مثل همیشه به خاطر احترام به خواسته پدر پذیرفت و تمام تابستان آن سال را در داروخانه مشغول به کار برد. مدتها گذشت و عباس پس از پایان تحصیلات متوسطه در کنکور دانشکده پزشکی و آزمون ورودی دانشکده خلبانی به طور همزمان پذیرفته شد؛ ولی چون علاقه ای به پزشکی نداشت و به خاطر اشتیاقِ فراوانی که به استخدام در نیروی هوایی داشت به دانشکده خلبانی رفت. پس از گذرانیدن دوره های مقدماتی به منظور ادامه تحصیل عازم آمریکا شد و پس از پایان دوره خلبانی هواپیماهای شکاری به ایران بازگشت و ما به شکرانه بازگشت او از آمریکا، گوسفندی قربانی کردیم. یکی دو روز بعد به هنگام تقسیم گوشت میان افراد بی بضاعت، در حال عبور از کنار آن داروخانه بودیم که ناگهان عباس اتومبیل را متوقف کرد و گفت: ـ چند لحظه در ماشین بمانید؛ من سری به داروخانه می زنم و فوری بر می گردم. عباس رفت و بعد از زمانی تقریباً طولانی برگشت. از او پرسیدم: ـ چه کار داشتی؟ چرا این قدر دیر آمدی؟ آخر گوشتها بو گرفت. ابتدا سرش را به زیر انداخت و چیزی نگفت و وقتی پافشاری مرا دید گفت: ـ حدود هفت، هشت سال پیش در این داروخانه کار می کردم. روزی صاحب این داروخانه به من حرف رکیکی و چون من در آن موقع بچّه بودم و نمی توانستم از خودم دفاع کنم. به تلافی آن حرفِ زشت، فلاکس چای او را شکستم. حالا امروز رفتم تا جبران خسارت کنم و پولش را بپردازم