در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد سیفی
محل تولد قزوین - اسماعیل آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام ولی شفیعی
محل تولد قزوین - کمال آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام ابوالقاسم کاشانی پور
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسن محمدنیا
محل تولد طبس - دستگردان


در حال دریافت تصویر  ...
نام غفار صفی قلی
محل تولد بوئین زهرا - خوزنین


در حال دریافت تصویر  ...
نام فتح علی محبی
محل تولد تاکستان - حسین آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام هادی احمدی
محل تولد قزوین - آشنستان (کوهین)


در حال دریافت تصویر  ...
نام علیرضا شجاعی
محل تولد تهران


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد باقر کاظمی
محل شهادت میرآباد سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید عباس غیاث الحسینی
محل شهادت قزوین - بیمارستان بوعلی


در حال دریافت تصویر  ...
نام مهران معروفی
محل شهادت بانه


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اوسطی
محل شهادت پیرانشهر


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین برجلو
محل شهادت قلاویزان


در حال دریافت تصویر  ...
نام ابراهیم کریمی کلایه
محل شهادت جزیره مجنون



یک خاطره شهید  مرتضی سردیوند چگینی


بابا برای عید می‌آید!

مهین سردیوند چگینی: نزدیک غروب بود. توی کوچه با دوستانم مشغول بازی بودم. ناگهان یکی از دوستانم مرا صدا زد. وقتی سرم را برگرداندم، بابا «مرتضی» را دیدم، که از دور می‌آمد. نگاهم که به پدر افتاد، به طرف او دویدم. پدر ساکش را زمین گذاشت و مرا در آغوش گرفت. با دوستانم خداحافظی کردم و همراه پدر به خانه رفتم. وقتی به نزدیکی خانه رسیدیم، مادر و دو برادر کوچکم ـ که یکی پنج سال و دیگری سه سال داشت ـ ما را دیدند؛ طوری که از دیدن پدر خیلی خوشحال شدند. پس از احوال‌پرسی، همگی به خانه رفتیم. وقتی پدربزرگ و مادربزرگ با خبر شدند، به خانه‌ی ما آمدند. مادرم مشغول آماده کردن شام بود. من روی زانوهای پدرم نشسته بودم و برایش حرف می‌زدم و پدر می‌خندید. او به من قول داد وقتی دوباره به مرخصی آمد، برای من یک عروسک بیاورد. من خیلی خوشحال شدم. بعد از خوردن شام، مادربزرگ و پدربزرگ به خانه‌ی خودشان رفتند و من هم به رختخوابم رفتم و خوابیدم. پدرم برایم قصه می‌گفت که وسط‌های قصه، خوابم بُرد.  سه روز از آمدن پدرم می‌گذشت. صبح زود از خواب بیدار شدم و سراغ پدرم را از مادر گرفتم. مادر گفت: «پدر صبح زود رفت و برای عید، دوباره برمی‌گردد.» از رفتن پدر، ناراحت بودم؛ اما از طرفی چون مادر می‌گفت پدر دوباره برمی‌گردد، خوشحال بودم. آخرین روزهای زمستان بود و تا فرارسیدن عید، چند روز بیش‌تر نمانده بود. من خیلی خوشحال بودم. مادرم خانه را تمیز کرده بود و ما همه لباس نو خریده و برای تحویل سال آماده بودیم، تا پدر بیاید؛ اما پدر برای تحویل سال نیامد و من خیلی ناراحت شدم. روز چهارم عید بود، که یکی از پسرعموهای پدرم به منزل ما آمد. خیلی ناراحت و پریشان بود. با مادرم صحبت می‌کرد و از آمدن پدرم خبر می‌داد، که من تمام حرف‌های آن‌ها را شنیدم. آری! او خبر شهادت پدرم را آورده بود. پدرم به وعده‌اش عمل کرده بود؛ اما این بار به شکلی و شمایلی دیگر به میهمانی عید نوروز ما آمد. به راستی پدرم شهید شده بود و برای همیشه ما را تنها گذاشته و از پیش ما رفته و به انبوه بندگان صالح خداوند پیوسته بود. من از شهادت پدرم، ناراحت نشدم و نخواهم شد؛ زیرا پدرم دلیرانه و با شجاعت در راه خدا و دفاع از میهن خود، با دشمن جنگید و به درجه‌ی رفیع شهادت رسید.  این خاطره‌ی آخرین دیدار من با پدرم بود، که هرگز آن را فراموش نمی‌کنم و برای همیشه در دفتر زندگی‌ام نقش بسته است.