در حال دریافت تصویر  ...
نام هادی احمدی
محل تولد قزوین - آشنستان (کوهین)


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد سیفی
محل تولد قزوین - اسماعیل آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام ولی شفیعی
محل تولد قزوین - کمال آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام ابوالقاسم کاشانی پور
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسن محمدنیا
محل تولد طبس - دستگردان


در حال دریافت تصویر  ...
نام غفار صفی قلی
محل تولد بوئین زهرا - خوزنین


در حال دریافت تصویر  ...
نام فتح علی محبی
محل تولد تاکستان - حسین آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام علیرضا شجاعی
محل تولد تهران


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اوسطی
محل شهادت پیرانشهر


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد باقر کاظمی
محل شهادت میرآباد سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید عباس غیاث الحسینی
محل شهادت قزوین - بیمارستان بوعلی


در حال دریافت تصویر  ...
نام مهران معروفی
محل شهادت بانه


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین برجلو
محل شهادت قلاویزان


در حال دریافت تصویر  ...
نام ابراهیم کریمی کلایه
محل شهادت جزیره مجنون



یک خاطره شهید  یدالله لطفی


امضا برای «پلوپز»!

خواهر شهید، فاطمه لطفی: یک روز صبح، «یدالله» با عجله به خانه آمد و مادرم را صدا کرد و گفت: «مادر! در فروشگاه سر کوچه «پلوپز» ثبت نام می‌کنند. باید یک درخواست، همراه با شناسنامه‌ی شما و پدر را ببرم، تا ثبت‌نام کنند. من هم درخواست را نوشته‌ام و فقط می‌ماند شما امضا کنید، که ببرم و تحویل بدهم.» مادر هم ـ از همه جا بی‌خبر ـ درخواست را فوراً امضا کرد و با شناسنامه‌ها تحویل «یدالله» داد و او هم خوشحال و شادان، بلافاصله از خانه خارج شد. یک هفته، از این ماجرا گذشته بود، که مادر به «یدالله» رو کرد و گفت: «یدالله»! پس این «پلوپز» چی شد؟ … پس کی باید تحویل بگیریم؟» «یدالله» هم که فردای آن روز می‌بایست به جبهه اعزام می‌شد، طاقت نیاورد که بیش از این مادر را از ماجرا بی‌خبر بگذارد، پس رو کرد و گفت: «مادر! درخواستی که شما امضا کردید، در واقع رضایت‌نامه‌ی شما برای جبهه رفتن من بود و من هم فردا باید به جبهه بروم!» مادر شوکه شده بود و نمی‌دانست چه بگوید. کار از کار گذشته بود و دیگر هیچ کاری نمی‌شد کرد. مادرم که به دفعات به فرزندش برای رفتن به جبهه پاسخ منفی داده بود، این بار انگار رضایت‌نامه را با رضایت کامل امضا کرده باشد، تبسمی کرد و گفت: «پسرم! تو را به خدا می‌سپارم.»  مادرم، خیلی زود خبر شهادت فرزندش را دریافت کرد و دوازده سال تمام هم منتظر پیکر مطهرش ماند، که «مفقودالاثر» شده بود؛ اما سر انجام پس از سال‌ها انتظار، مشتی استخوان به جا مانده از قامت فرزند رشیدش را باز گرداندند، که مادر با لباس دامادی ـ که برای او تهیه کرده و سال‌ها نگه داشته بود ـ به استقبالش رفت و پیشاپیش مردم، پیکر پاک و مقدسش را تشییع و به خاک سپرد.