خواهر شهید، فاطمه لطفی: یک روز صبح، «یدالله» با عجله به خانه آمد و مادرم را صدا کرد و گفت: «مادر! در فروشگاه سر کوچه «پلوپز» ثبت نام میکنند. باید یک درخواست، همراه با شناسنامهی شما و پدر را ببرم، تا ثبتنام کنند. من هم درخواست را نوشتهام و فقط میماند شما امضا کنید، که ببرم و تحویل بدهم.»
مادر هم ـ از همه جا بیخبر ـ درخواست را فوراً امضا کرد و با شناسنامهها تحویل «یدالله» داد و او هم خوشحال و شادان، بلافاصله از خانه خارج شد.
یک هفته، از این ماجرا گذشته بود، که مادر به «یدالله» رو کرد و گفت: «یدالله»! پس این «پلوپز» چی شد؟ … پس کی باید تحویل بگیریم؟»
«یدالله» هم که فردای آن روز میبایست به جبهه اعزام میشد، طاقت نیاورد که بیش از این مادر را از ماجرا بیخبر بگذارد، پس رو کرد و گفت: «مادر! درخواستی که شما امضا کردید، در واقع رضایتنامهی شما برای جبهه رفتن من بود و من هم فردا باید به جبهه بروم!»
مادر شوکه شده بود و نمیدانست چه بگوید. کار از کار گذشته بود و دیگر هیچ کاری نمیشد کرد.
مادرم که به دفعات به فرزندش برای رفتن به جبهه پاسخ منفی داده بود، این بار انگار رضایتنامه را با رضایت کامل امضا کرده باشد، تبسمی کرد و گفت: «پسرم! تو را به خدا میسپارم.»
مادرم، خیلی زود خبر شهادت فرزندش را دریافت کرد و دوازده سال تمام هم منتظر پیکر مطهرش ماند، که «مفقودالاثر» شده بود؛ اما سر انجام پس از سالها انتظار، مشتی استخوان به جا مانده از قامت فرزند رشیدش را باز گرداندند، که مادر با لباس دامادی ـ که برای او تهیه کرده و سالها نگه داشته بود ـ به استقبالش رفت و پیشاپیش مردم، پیکر پاک و مقدسش را تشییع و به خاک سپرد.