زینب صالحی، خواهر شهید: چند روزی از شهادت برادرم، محمد اسماعیل صالحی نگذشته بود که یکی از همرزمان شهید به منزل ما آمد، او با خود کاپشن شهید را به همراه داشت و مقداری پول که از او قرض گرفته بود، وضع آشفته ای داشت و خودش می گفت: تا آخرین لحظه های شهادت با برادرم بوده است، اصرار کردیم که نحوه ی شهادت او را برایمان تعریف کند و در حالی که چشمانش پر از اشک بود، گفت: آن روز عملیات شروع شده بود و ما با کمبود نیرو و سلاح مواجه بودیم، رژیم بعث عراق هم از بالا و پایین با ما مقابله می کرد. چندین ساعت مقاومت کردیم، در این مقاومت خیلی از بچه های ما زخمی و شهید شدند.
بر اثر فشار دشمن، فرمانده ی ما به اسارت بعثیون در آمد و وقتی بچه ها بی فرمانده شدند، در روحیه ی آنها تاثیرات منفی بسیاری گذاشت. رزمندگان در سطح منطقه پراکنده شده بودند و هر کس به سویی می رفت، در همین حال محمد اسماعیل را دیدم که زخمی شده و درد می کشد، ما پنج ۶ نفری بودیم، خودمان را به زور به تخته سنگی رساندیم، گرسنگی امانمان را بریده بود، کوله پشتی ها را زمین گذاشته و نان و پنیری را که به همراه داشتیم خوردیم.
در حال خوردن نان و پنیر بودیم که محمد اسماعیل متوجه جا ماندن اسلحه اش در منطقه شد، بلند شد و گفت: من باید بروم اسلحه ام را بیاورم.
من هر چه به او اصرار کردم که نرو، گفت: نمی شود، باید بروم و اسلحه ام را بیاورم تا به دست عراقی ها نیفتد، این را گفت و رفت، هنوز چند قدمی از ما دور نشده بود که خمپاره ای به کنار ایشان افتاد، که ما فقط فریاد یا زهرای محمد اسماعیل را شنیدیم و به دلیل تیراندازی های شدیدی که در آن محوطه انجام می شد امکان جلو رفتن ما نبود.
چند ساعتی صبر کردیم تا نیروهای کمکی رسیدند، آنها که آمدند به محل حادثه رفته و با بدن سرد و بی جان او روبرو شدیم، خون زیادی از او رفته بود، یک پایش قطع شده و از ناحیه گلو هم تیر خورده بود.